اخرش اينه ك ندا خوشبخت ميشه
اون پسره مرتضي با زنش مشكل داشته و مياد اهواز با داداشش ميره ساعت ست ميگيره، مردونه رو دستش ميكنه و زنونه رو ميگه واسه نداست، مامانش هم ميگه خاك ب سرت كنن ببر بده به زنت، چرا نميفهمي ندا ديگه زن يكي ديگه ست، مرتضي هم پا ميشه ميره پيش دوستاش سرنگ هوا ميزنه ب خودش و ميميره، ندا وقتي ميفهمه خيلي داغون ميشه و ٣ روز جاي مامان مرتضي بوده و بعد بر ميگرده سره زندگيش، شوهرش ميگه بچه دار شيم حالت خوب ميشه و خدا بهش يه ابوالفضل ميده