مرتضي ميگه بابات قبول نميكنه بيا فرار كنيم ندا ميگه نه و حيثيت بابام ميره،بعد مرتضي خدا فظي ميكنه و گوشيش رو هاموش ميكنه اين بدبخت هم از استرس زياد ك گوشيش خاموشه راهي بيمارستان ميشه و تب شديد داشته، بلاخره يه روز گوشي مرتضي روشن بوده و فوري بهش پيام ميده لعنتي جواب بده اونم ميگه ندا برو پي زندگيت منو فراموش كن، ديگه كم كم اين سرپا ميشه و سعي ميكنه فراموشش كنه و حالش خوب ميشه ، امير خواستگارش بوده و ندا همون اول ردش ميكنه ، امير ازش خواهش ميكنه ك دو ماه بهش مهلت بده و يعي ميكنه ندا عاشقش بشه و ندا جريان مرتضي رو بهش گفته بوده ك دوسش داره و امير ميگه كمكت ميكنم تا فراموش كني، بلاخره از هم خوششون مياد ازد ميكنن