2777
2789

سلام خانوم های گل من دو سال  عضو  سایت شدم اما تا الان خاننده خاموش بودم 

من دوازده سالم بود نامزد کردم سیزده سالگی عروسی کردم و الان 3سال ازدواج کردم شوهرم خوب بود اما مادرش زن عوضی  از بس نشست کنار ش و پرش کرد که شوهرم تبدیل به یه هیولا شده بود سر هر چیزی باهام دعوا میکرد سرم داد میزد وقتایی که میرفتم خونه بابام بعد از برگشتنم بعضی وقتها کارش به کتک کاری میکشید من تصمیم گرفتم که مستقل بشیم اما اون میگفت نه تا این که من یه روز با مامانش دعوام گرفت و زدم از خونه بیرون و رفتم خونه بابام تصمیم نداشتم برگردم اما شب پدر شوهرم قضیه رو  فهمیده بود و اومد دنبالم پدرم به ظور راضیم کرد تا من برگشتم فکرش و کنید من با یه بچه 7ماه که بهش شیر میدم 3روز نه صبحانه نه نهار و نه شام هیچ کدوم و نخوردم اما شوهرم اصلا عین خیالش نبود روز 3غروب بود تو اتاقم نشسته بودم و داشتم گریه میکردم که یهد مامانم با عصبانیت اومد تو گفت شوهرت برای چی زنگ زده به بابات که بیایم اینجا منم بی خبر بودم خلاصه اون شب بابا و مامانم اومدم خونه ما و دعوا به شکل فجیعی بالا گرفت و  نهایت بی احترامی و شوهرم و مامانش به من و پدر مادرم کردن در آخر مامانم دستمو گرفت که منو ببره ولی بابام نزاشت و برگشت به مادر شوهرم گفت که تقصیر شماست و دخترم بی گناه من این بار چشم پوشی میکنم ولی تکرار بشه راه برگشتی نداره و من موندم اون شب به اصرار خیلی زیاد پدر شوهر و برادر شوهرام که همیشه طرف من بودن رفتم خونه اونا و شام خوردم تا این که صبح شد و من توی اتاقم بودم و مادر شوهرم با مادر بزرگ شوهرم اومدن تو و مادر شوهرم تا میتونست بهم بد و بی راه گفت منم چادر سرم گردم و بچم و در حال گریه گذاشتم بقلش و رفتم خونه بابام هنوز  ده دقیقه نشده بود که من رسیده بودم شوهرم اومد دنبالم پدرم اونو آورد تو که باهم حرف  بزنن تازه اون با کمال پر روی میگفت که مامانم خوبه و فلان و بهمان اما بابام جوابشو داد و گفت از امروز خونه دخترم و مستقل میکنی اون روز من برگشتم و مستقل هم شدم اما شوهرم بهم میگفت که من بدم و تقصیر منه خیلی دلم شکست من 3سال صبح ساعت 7بیدار میشدم تمام کارای مادر شوهرمو من انجام میدادم بشور بساب جارو کن غذا بزار ظرف بشور اونم با 7نفر جمعیت خونواده مادر شوهرم  دست به سیاه و سفید نمیزد حتی یه دستمال از طناب رخت میاورد خونه مینداخت روی زمین تا من ور دارمش هرچی میخوردن ظرفاشو جمع میکرد تا من بشورم خودشم یه آدم شیادی بود که نگو دشمن من بود به شکل واضح. همش عروس دیگرو ن و تعریف میکرد و من و خراب میکرد اما من میدونم که هیچ کس  اندازه من خوبی به مادر شوهر نکرده مامانم براش لباس میدوخت پول دوخت و دکمه قبول نمیکرد برای شوهرم واسه هر مناسبت هم مامانم هدیه میگرفت هم من واسه دخترم هر روز یه دست لباس خوشگل یا مدوخت یا میخرید شوهرم تحت تاثیر حرف های مادرش نمیزاره من زیاد برم خونه بابام ما فقط یه کوچه فاصله داریم و من چهار روز خونه اونا نرفتم الانم شدهرم رفته یه مسافرت کاری بهش زنگ بزنم بگمشب میرم اونجا بمونم تنهام باهام دعوا میکنه میشه یکم نصیحتم کنید یا یه سیاستی  یادم بدید من فقط 16سالمه .😳

تعداد رای : 9
نظرسنجی
سیاست
5
55%
درد دل
4
44%
ای نسیم

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

هیچی به ذهنم نمیرسه

شما ۴ ساله داری با این ادم زندگی میکنی هنوز قلق شوهرت دستت نیومده. ما چی بگیم؟

من همیشه محترمانه و با ادب نظرمو بیان میکنم. هر جا ادب نشون دادم و بی ادبی دیدم عین خودشون رفتار نمیکنم و نمیگم با هرکی عین خودش، فقط به این فکر میکنم که من از یه گوساله توقع ادب ندارم! چون اون تو طویله بزرگ شده، از طرفی بین گاوها هم رشد کرده! در مورد خیلیا هم همینطوره. مراقب شخصیت خودتون باشید🤩🌹سر تا پایم را خلاصه کنندمی شوم "مشتی خاک"که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه، یا "سنگی" در دامان یک کوه، یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس، شاید "خاکی" از گلدان‌یا حتی "غباری" بر پنجره! اما مرا از این میان برگزیدند :برای" نهایت"برای" شرافت"برای" انسانیت"و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای :" نفس کشیدن "" دیدن "" شنیدن "" فهمیدن "و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمیدمن منتخب گشته ام :برای قرب برای رجعت برای سعادت من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده:به انتخاب، به تغییر ، به شوریدن، به" محبت "

من خودم زودازدواج کردم ودچارخیلی گرفتاری شدم😔و واقعاپشیمونم شمام توسن کم ازدواج کردی واقعاتوصیه اکیدام اینه کسی راه مارونره❤

ازامروزشروع میکنم💪 19/1/99                       من باتوصدنفرررم💪دنبال دردسررررم😇😈
شاید فکر میکنه خانواده ات بهت یاد میدن که باهاشون ناسازگارباشی

درسته همین فکرو میکنن ولی من اصلا با اونا بد نبودم اونا اینجورین ازشون متنفرم 

ای نسیم

همین کاراو کردی پروشون کردی دختره من مگه شما کلفت بودی که باید کارای خونه یه سلیته رو انجام میدادی !!

چرا زود ازدواج کردی و کاری ندارم به خودت مربوطه 

ولی این خانواده مثله خ انواده همسره من اصل و نسب درست ندارن اکثرا ازدواج  در سن پایین با طلاق مواجه میشه چون در اوج بچگی صورت گرفته

خودت رو مشغول کن از الان بخوای زجر بکشی داغون میشی با شوهرت ی مدت خوب تا کن اشکال نداره ی مدت خونه بابات نرو و خونه مادر شوهرتم نرو فقط بمون خونه دور ور بچه ت و زندگیت بعد و با شوهرت برو بیرون و اینور و اونور خوب میشه خودش

برای خوشبختی بچه هام صلوات..ممنون
بگو سلام من رفتم خونه بابام نگران نشو همین 

به نظرت کسی که بعد از رفت و امد کتک میزنه، یه جمله اینجوری بهش اثر میکنه؟

این جمله برای یه زندگی عادیه که هر کدوم از طرفین ازادی عمل دارن

من همیشه محترمانه و با ادب نظرمو بیان میکنم. هر جا ادب نشون دادم و بی ادبی دیدم عین خودشون رفتار نمیکنم و نمیگم با هرکی عین خودش، فقط به این فکر میکنم که من از یه گوساله توقع ادب ندارم! چون اون تو طویله بزرگ شده، از طرفی بین گاوها هم رشد کرده! در مورد خیلیا هم همینطوره. مراقب شخصیت خودتون باشید🤩🌹سر تا پایم را خلاصه کنندمی شوم "مشتی خاک"که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه، یا "سنگی" در دامان یک کوه، یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس، شاید "خاکی" از گلدان‌یا حتی "غباری" بر پنجره! اما مرا از این میان برگزیدند :برای" نهایت"برای" شرافت"برای" انسانیت"و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای :" نفس کشیدن "" دیدن "" شنیدن "" فهمیدن "و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمیدمن منتخب گشته ام :برای قرب برای رجعت برای سعادت من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده:به انتخاب، به تغییر ، به شوریدن، به" محبت "

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   ابرو_کمونیa  |  34 دقیقه پیش
توسط   naziiiiiiiiiiiii6971  |  1 ساعت پیش