2737
2734

من تو خوانواده پنج نفره زندگی میکردم که یه خواهر بزرگتر از خودم به اسم فرزانه ویه دادش کوچکتر از خودم به اسم سعید دارم مادر پدرم باهم ۱۵سال اختلاف سنی دارن...

زندگی اروم و بی دغدغه ای داشتیم تا این که سر کله بهرام تو زندگیمون پیدا شد بهرام برادرهمسایه ما لیلا خانم بود که با مادرم دوست صمیمی بودن اون موقع من ۷ سالم بود هر روز من و فرزانه به خو نه لیلا خانوم میرفتیم تا با بچهاش که تقریبا هم سن بودیم بازی کنیم این جور شد که مادرم هم رفت و امدش به خونه لیلا خانم زیاد شد بهرام برادر لیلا یک روز در میان خونه خواهرش میومد و تا شب اونجا بود که توی این رفت و امد ها مادرمو دیده بود و ازش خوشش اومده بود بهرام چند بار خونمون زنگ زد و با مادرم صحبت کرد و یه رابطه ممنوعه با مادرم شروع کرد کم کم اخلاق مادرم با پدرم عوض شد هر روز توی خونه جنگ و دعوا داشتیم پدر بسیییار ادم مظلوم و ساکتیه ولی با این حال مادرم ازش بهونه های علکی میگرفت و زندگیو براش جهنم میکرد کم کم کار به کتک کاری و فحاشی کشید که البته مادرم دست رو پدرم بلند میکرد بعضی شب ها از خانه بیرونش میکرد و تا صبح با بهرام صحبت میکرد اون موقع دادشم دو سالش بود و زیاد چیزی حالیش نبود ولی منو فرزانه تو این اتیشی که مادرم روشن کرده بود میسوختیم وقتی پدر مادرم با هم دعوا میکردن یه گوشه میشستیم و گریه میکردیم....کم کم مادرم دیوانه وار عاشق بهرام شد و با ما هم رفتارش سرد شد... بهرام زن و بچه داشت و اونم دیگه به زن و بچش توجهی نمیکرد خرجی نمیداد ...یواش یواش پای بهرام به خونمون باز شد مادرم جلو چشم ما با بهرام عشق بازی میکرد و اتیش به جونمون مینداخت و بعد برای خاموش کردن اتیش هوس کثیفشون به اتاق میرفتن و یک لحظه فک نمیکردن که منو فرازنه پشت اون در با تمام وجود میلرزیم.....دو سال بود که شاهد رابطه کثیف مادرم با بهرام بودیم ولی جرات نمیکردیم حرفی بزنیم بعد از دو سال صدای اعتراض منو فرزانه در اومد چون واقعا خونمون شده بود بدتر تز از جهنم وضع روحیمون واقعا بد بود حتی نمیتونستیم درس بخونیم ....جواب اعتراض ما کتک خوردن با کمر بند وسیم شارژر یا سوختن با قاشق داغ بود ....دیگه تصمیم گرفتیم سکوت کنیم و حرفی نزنیم پدرم جلو چشممون هر روز داشت اب میشد و ما از ترس کتک های مادرم نمیتونستیم ماجرا را بهش بگیم ..ـ.هر شب منو فرزانه پیش هم میخوابیدیم و دستهای همو میگرفتیم و انقد گریه میکردم تا اخر خوابمان میبرد....یک روز از مدرسه برگشته بودم که مادرم گفت لباس هاتو در نیار برو فلان جا از بهرام پول بگیر بیار منم با اینکه دلم نمیخواست ولی از ترسم مجبور شدم برم تو را بد جور دلشوره داشتم نمیدونم چرا یک ان ضربان قلبم تند شده بود ازدور اتوبوس بهرامو دیدم رفتم طرفش درو باز کرد سرمو انداختم پایین یواش گفتم سلام جوابمو داد و گفت بیا بالا بدم ببر اروم از پله ها رفتم بالا درو بست و رفت طرف خوابگاه راننده ها (که اتوبوس قدیمیا داشتن اگه یادتون باشه)منم پشت سرش راه افتادم جلو خوابگاه وایساد منتظر بودم پولو از اونجا ورداره بده که بر گشت دستمو گرفت نزدیکم شد صورتمو گرفت و میخواست.....تازه فهمیدم چه فکر شومی تو سرشه دستمو از دستش کشیدم خواستم فرار کنم نمیزاشت انقدر جیغ زدم که از ترس اینکه کسی صدامو بشنوه ولم کرد با تمام انژی و قدرتی که داشتم میدویدم گریه میکردم رسیدم خونه ماجرا رو به مادرم گفتم ولی باور نکرد گفت تو بچه ای دوست داره کاری باهات نداشته......این ماجرا شده بود کابوس شبهام و هیچ وقت نتونستم فراموش کنم.....حالا دیگه سیزده سالم بودهر چقد بزرگتر میشدم بدتر عذاب میکشیدم چون دیگه معنی رفتار های مادرمو به خوبی درک میکردم ....یک روز که از مدرسه بر میگشتم پسر همسایمون جلو پام شماره انداخت ولی من ورش نداشتم و رو مو گرفتم رفتم ....ولی ذهنم بد جور درگیرش شده بود نمیدونم یه هیجان خاصی داشتم وقتی فک میکردم این پسر منو دوست داره پشیمون میشدم چرا شماره رو ور نداشتم ....اسمش امیر بود هر روز میومد جلو مدرسه و هر وقت میدیدمش قلبم از سینم میزد بیرون منتظر بودم دوباره بهم شماره بده تا بگیرم که همین طور هم شد ما باهم دوست شدیم وفتی مادرم خونه نبود با تلفن باهاش حرف میزدم حالم خیلی خوب شده بود حس میکردم عاشق شدم با وجود امیر تو زندگیم مشکلاتمو برای چند ساعت هم که شده فراموش میکردم همدیگرو خیلییی دوست داشتیم... امیر میدونست مادرم ادم غیر منطقی وعصبیه چون چندین بار کبودی های روی صورتم و زیر چشمو دیده بود ــــولی این خوشی زیاد دوام نیوورد مادرم دوستی منو امیرو فهمید در حد مرگ کتکم زد جوری که نه میتونستم بشینم ونه بخوابم تمام بدنم کبود بود (هنوزم که هنوزه اثار کتک هاش رو بدنمه)...مادرم از دست امیر شکایت کرد به جرم مزاحمت و هر سری با شکنجه هاش مجبورم میکرد تو دادگاه حرفاشو تایید کنم شب و روز نداشتم وقتی تو دادگاه امیرو دستبند به دست میدیدم جیگرم اتیش میگرفت هر سری قبل و بعد دادگاه کتک شدیدی از مادرم میخوردم ....

روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞

میدونستم امیر میدونه حرفایی که تو دادگاه میزنم فقط بخاطر شکنجه های مادرمه اینو از نگاهش تو هر جلسه دادگا میخوندم ....امیر بازداشت بود و منتظر حکم دادگاه بودم....

روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞

@چشم_چشم_۲ابرو    

اینجا چکار میکنم من🔫🐴تاپیکها و پستها رو با دقت نمیخونم ببخشید🔫🐴 به نی نی یار میگم چرا ترکوندینم میگه واسه گذاشتن ایموجی خنده   (ر.ک به تنها تاپیکم صفحه ۳  )  شما تو تاپیکای انفجاری صدام کنید من قول میدم با گریه بیام پیتیکوووححححههههه😍😍😍🐎🐎🐎 
ببین نظرات اینجا خیلی خوبه ها ولی تهش ادم نیاز داره یه ادم متخصص بهش بگه چیکار کنه. من خودم هربار مساله اینجوری برام پیش میاد میرم سراغ دکترساینا. بیا اینم لینکش بعد تازه خیالمم راحته که اگر مشکلم حل نشه پولمو کامل برمیگردونن.



هر روز مادر امیر میومد جلو در و التماس میکرد برای رضایت ولی مادر من با بیرحمی مادر امیرو بیرون میکرد چند روز گذشت مامور حکم دادگاه و اورد وقتی برگه رو خوندم دنیا روی سرم خراب شد باورم نمیشد یک ماه حبس و پنجاه ضربه شلاق هر چقد التماس مادرمو میکردم بریم رضایت بدیم قبول نکرد تازه میگفت میبرم باید شلاق خوردنشو به چشم ببینی که خدارو شکر این کارو نکرد .....روز اجرای حکم بود شده بودم مثل مرده متحرک معده خالیمو بالا میووردم که اخر سر کارم به بیمارستان کشید...امیر پول به حساب دولت ریخت و زندان نرفت ولی شلاق و بهش زدن....دوهفته بود امیرو ندیده بودم نمیدونستم باهم روبه رو بشیم چه عکس العملی نشون میده ولی بی صبرانه منتظر بودم ببینمش

روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞
2728

چه بابای بی عرضه ای داری  ...مردی ک زنشو نتونست جم کنه و براحتی زندگی بچه هاشو نابود کرد.  و لعنت ب همچین مادر هرزه ای

اگر تمامت را به خلق نشان بدهی تا آخر عمر چک سفید امضا خواهی کشیدو اگرخودت را نشناسے ،تا ابَد طعم تنهایے را خواهے چشید،و اگر قانون خودت را نداشتہ باشے  بَردگے مدرن را تجربه خواهے کرد.به هیچکس جز خودت وابسته مباش. ،هَرماندنے خوب نیست ،گاهے بایَد مسیر را تغییر داد  ، رهایے زیباست بشرطے که با درایت باشد😍من یه قانون جذبی م😍 مانند یک کتاب باش، جذاب و کم حجم و پرمحتوا😍😘خوبان همه در پیش تو جمعن😍😍کافیست کمی سر برگردانی😉😊خدای من بهترین😍😍😍و مطمئنم بهترین ها نصیبم میشه😘😍😍خدا جانم من را جوری بمیران که بعد از آن قلبم در قلب دیگری بتپد😍خدایا کسی را سر راهم قرار بده که در چشمانش تو را ببینم نه شیطان 😍یک روز یکنفر میاید که با آمدنش تمام غمهایت از یادت میرود😍 خدایا میدانم که انسان خوبی نیستم ولی کمکم کن  کمتر گناه کنم♥اگر از آدمهای بد دور نشوے به مرور میشوے شبیه یکی از همان ها💞💞.. اگر به غیر ازخدا به شخص غیر از او امیدوارشوی  خدا از همان شخص تورا نا امید می‌کند. 💗💗💗خدای من بهترین هرچی ازش  ازته دل خواستم و براورده کرد  اما دیر❤❤❤

خره اون روز رسید و تو راه برگشت از مدرسه امیرو دیدم سر کوچمون وایساده بود قدم هامو تند کردم تا نزدیک بشم اونم منو ببینه وقتی یکم نزدیکش شدم سرشو بالا کرد یه نگاه گذرا بهم انداخت و روشو برگردوند با این کارش دنیا دور سرم چرخید دیگه جایی تو دلش نداشتم هر شب با گریه میخوابیدم دبگه همون دختر سابق نبودم از یک طرف کار های مادرم از طرفی دیدن وضعیت بد پدرم حالا دیگه امیرم به دردام اضافه شده بود

روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞
2738

بعد از یک ماه دوستم اومد بهم گفت امیرو دیدم گفت بهت بگم بهش زنگ بزنی انگار دنیارو بهم داده بودند با دوستم رفتیم از کیوسک به شمارش زنگ زدم پشت تلفن دوتامونم گریه میکردیم از اون روز به بعد منو امیر نواظب بودیم تا کسی نفهمه دویتی پنهانی منو امیر دو سال طول کشید که این بار امیر گفت مادرمو راضی میکنم بیاد خواستگاری

روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞

اون موقع من شونزده سالم بود و امیر نوزده سالش ...با اومدن پدر مادر امیر جنجالی دوباره به پا شد مادرم همشونو فحش داد و بیرون کرد .....اینبار منو امیر تصمیم گرفتیم فرار کنیم قرار گذاشتیم روز چهارشنبه با هم از شهر بریم بیرون ولی متاسفانه روز دوشنبه مادرم فهمید چه قصدی داریم من این تصمیممو به چندتا همکلاسیام گفته بودم که یکیشون تو خونشون به مادرش گفته بود و وقتی ما مدرسه بودیم به مادرم زنگ میزنه میگه حواست به دخترت باشه

روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞

زنگ دوم بودیم که مادرم اومد مدرسه وسط کل دانش اموزا کتکم زد ولی من گردن نگرفتم به زور میخواست ببرتم خونه که التماس کردم گفتم امتحان دارم امتحانمو بدم بعد برا برگشتن بیا دنبالم قبول کرد ورفت اون ساعت با چه مسیبتی یه گوشی پیدا کردمو به امیر زنگ زدم ماجرارو گفتم امیر گفت نیم ساعت دیگه بیا جلو در بریم قبول مردم زنگ تفریح بو که وسایلمو جمع کردم از مدرسه زدم بیرون امیر جلو مدرسه کوله پشتیمو انداختم تو ی جوب و سوار ماشین اڗانسی که امیر گرفته بود شدم ولی ای کاش میدونستم که من تو همون کوله اینده و سرنوشتمم گزاشتم انداختم تو جوب ....

روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞


سه روز تموم توی پارک موندیم ولی خدا رو شکر اتفاقی برامون نیوفتاد ولی حال و روزمون اشفته بود که خالش بهش زنگ زد گفت دختررو بیار اینجا تا پدر مادرشو راضی کنیم منو امیر باهم رفتیم شهری که خالش زندگی میکنه و یک هفته موندیم تا اخر سر راضی شدند و ما عقد کردیم ولی پدر مادرم منو تردم کردند و گفتند حق اینکه اسم مارو بیاری نداری فقط فرزانه بود که یواشکی باهامحرف میزد

روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞

امیر هیچ پولی نداشت خوانوادشم وضع مالی خوبی نداشتند قرار شد من خونه مادر شوهرم بمونم تا امیر خونه خالش بره و کار پیدا کنه تو اون شهر .....بعد از چند روز امیر گفت یه کار توی یه شرکت پیدا کرده از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم این یعنی به روز دیدار دوباره منو امیر چیزی نمونده

روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

ستون فقرات

neda_khalili | 20 ثانیه پیش
2687