کلا خانواده شوهر من جورین که دعوا کردنی اگه خواستی بری خونه بابات باید بچه رو بزاریو بری اما خدارو شکر مادرشوهرم اصلا نگه نمیداره من که نامزذ بودم ۳تا جاری داشتم که ۲تتشون دختر خاله هام بودن وقتی یکیشون دعوا کرد بچه رو گذاشتن پیش من
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
دقیقا همینطوره از اون روز به بد دیگه من نشنیدم قهر کنه یا اگه کرده بچه رو برده چون من ۰یزی نشنیدم
آره همون اول که گفتی برادرشوهرم بچه رو اورد پیش من ، تا تهش رو خوندم ، اینکار ظلمه به اون مادرو بچه ، مادرم تو همچین شرایطی بوده سالها پیش که قبول نکرد بچه های عموم رو نگه داره ولی مادربزرگم بچه ها رو نگه داشت و عموم رفت پی خوشگذرونیش آخر سر بچه ها که بزرگ شدن بعد پونزده سال رفتن مادرشون رو از خونه ی پدربزرگشون آوردن پیش خودشون عمومم اومد پیششون ، بعضی مردا اگر خیالشون از بابات زن و بچه راحت بشه و یادشون میره مسئولیت دارن در قبالشون ، میرن هر غلطی میخوان میکنن انگار نه انگار زنی و بچه ایی به امید این مرد مونده منتظر😞
آره این برادر شوهر منم سر خانوم بازی انگاری دختر خالم باهاش قهر کرده
ای بابا خدا خودش هدایتش کنه آدم شه، عموی من سر یه سری چیز الکی حرفش شده بوده با خانومش من اونموقع نوزاد بودم ولی به چشمم دیدم که بچه هاش تو بچگی و نوجوانی تو حسرت مادر بزرگ شدن اونم تو شرایط بد ، یادمه پسر عموم که همسن من بود هر وقت اسم مامانش میومد با اینکه اصلا مادرش یادش نبود چقد گریه میکرد هنوزم که هنوزه دلم برا بچه های عموم کبابه با اینکه همشون از من بزرگترن
من عید با شوهرم دعوام شد چمدونم و بستم که برم قهر گفت بچه رو نمیدم منم گفتم اگه توان داری نگهش دار ...
من ی بار بچم نوزاد بود با شوهرم دعوامون شد بچه رو برداشت برد خونه مامانش منم پاشد با مامور رفتم دره خونشون ووایستادیم ز زدن اینم.بگم.مادر شوهر من.شوهر دومشه و خیلیم از مامور میترسن.دیگه ازون ب بعد از ترس اینکه با مامور نرم و ابروریزی نکنم بچه نبرد.بهشم گفتم.انشالله هرکس میخاد بچه منو ک یتیمه بدون مادره نگه داره بچه خودش یتیم شه.دیگه همانا و هماناِچون مادرشوهرم خیییلی ازم میترسه