32 نفر بودیم تو کلاس الان اکثرشون بچه دارن تازه من دانشگاه رفتشونم😕 بعد الان همه میان میپرسن چنسالته تا بگم 23 همتون میخندین میگین تو که سنی نداری ولی من از خیلیاشون خوشگلتر و خوش هیکلتر و تو درسام و این حرفا زرنگتر و خوش پوشتر بودم از همون موقه ام دنبال پسرای خیلی خفن و پولدار شهر بودم تا همین الان البته هیچوقت دوس پسر نداشتم و انقدر مغرور بودم به همون پسر پولدارام نگاه نمیکردم و حسابشون نمیکردم میگم نکنه خدا به خاطر همین بلند پروازیم خدا گذاشته تو کاسم میگه برو حالشو ببر یه حمالم برات نمیفرستم چه برسه به پولدار 😏؟!؟!!!
جوری زندگی کن که شب موقع خوابیدن بگی امروز هرکاری از دستم برمیومد انجام
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
نه بابا این چه حرفیه به هرحال هرکی یع قسمتی داره یه سنی عروس میشه مهم خوشبختیه من وجاریم هم سنیم متولد به ماه هم هستیم اون الان دخترش 14سالشه من دخترم8،،،،حالا بشینیم مثلا غصه بخورم چرا اون زودتر سوهرکرده اصلا برام مهم نیس تازه بچه دومش هم توراهه والا من خیالیم نیس میگم مهم اینه که آدما نیمه گمشده همدیگه رو پیدا کنن یکی از همکلاسی های قدیمیم پسرش الان هجده سالشه والا اصلا غصه نداره دیگه الانا دخترا سن بالا شوهرمبکنن بعدشم شما حالا حالاها فرصت داری
چی شده که دخترهای ما تو سن بیست و سه سالگی به خاطر ازدواج نکردن به خودشون میگن بدبخت بی کس 🤦♀️
اره دقیقااا منم دنبال دلیلشم که بتونم خودمو متقاعد کنم دهه شصتیاا همشون میخواستن دیر شوهر کنن ولی الانیاا نمیدونن چشونه تو سن خیلی پایین بی شوهری عذابشون میده پس اینا که امار طلاقو بردن بالااا کیان ایناا
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️