2737
2739
عنوان

همکلاسیای دبیرستانم همشون عروسی کردن به جز 4 نفر منم جزو اونام

| مشاهده متن کامل بحث + 1272 بازدید | 86 پست

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

نه بابا این چه حرفیه به هرحال هرکی یع قسمتی داره یه سنی عروس میشه مهم خوشبختیه من وجاریم هم سنیم متولد به ماه هم هستیم اون الان دخترش 14سالشه من دخترم8،،،،حالا بشینیم مثلا غصه بخورم چرا اون زودتر سوهرکرده اصلا برام مهم نیس تازه بچه دومش هم توراهه والا من خیالیم نیس میگم مهم اینه که آدما نیمه گمشده همدیگه رو پیدا کنن یکی از همکلاسی های قدیمیم پسرش الان هجده سالشه والا اصلا غصه نداره دیگه الانا دخترا سن بالا شوهرمبکنن بعدشم شما حالا حالاها فرصت داری 

2728

من خواستگار زیاد نداشتم ولی شوهرم خوبه شرایطش نسبت ب کسی که ده تا خواستگار داشت.ادم هر چقد هم کیس داشته باشه قراره فقط یه شوهر کنه.پس کیفیت مهم تره

بعضیا هر کار دلشون میخواد میکنن؛ بعد میگن ما دلمون صافه. انگار دل ما فرفریه!
چی شده که دخترهای ما تو سن بیست و سه سالگی به خاطر ازدواج نکردن به خودشون میگن بدبخت بی کس 🤦‍♀️


اره دقیقااا منم دنبال دلیلشم که بتونم خودمو متقاعد کنم دهه شصتیاا همشون میخواستن دیر شوهر کنن ولی الانیاا نمیدونن چشونه تو سن خیلی پایین بی شوهری عذابشون میده پس اینا که امار طلاقو بردن بالااا کیان ایناا 


وخدا ودعای پدرو مادر برایم کافیست .  
2738

شوهر کردن و تر تر بچه زاییدن که هنر نیست

شوهر خوب کردن و زندگی خوب داشتن هنره 

ایشالا توام زمانش برسه شوهر خوب میکنی 

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
پوووف😧 خب منم میخوام با یه خوبش ازدواج کنم نمیخوام مهر طلاق به پیشونیم بخوره...😖

والا بیست و سه سالگی سن شیرین جوانی کردنه بگذار ازدواج در زمان خودش اتفاق بیفته چه الان چه دو سال دیگه حرصش را نخور 

‍ «بیایید به قفسه کتابخانه دخیل ببندیم؛ دوستانی صمیمی پیدا می شوند که حاجات ما را برآورده کنند.»
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز