بابای من 5 سالی هست بازنشسته شده و قبلا مدیر کل بود و کلا سی سال مسئولیت داشته.توی این 5 سال کار نمی کرد و می گفت حوصله کار ندارم و خسته شدم.اما حالا به اصرار مامانم (چون خیلی توی آشپزیش دخالت می کرد)داره می ره مدیر یه مجتمع آموزشی بشه.مدارکشو داده و قراره توی هیئت مدیره مطرح بشه تا بابام بره سرکار.وقتی مامانم اینو بهم گفت خیلی ذوق کردم چون از بیکاری بابام ناراحت می شدم و احساس می کردم داره افسرده می شه.مامانم گفت به کسی مخصوصا شوهرت نگو چون هنوز قطعی نشده.حالا من دهن لق دلم طاقت نیاورد و به شوهرم گفتم که دعا کن کار بابا درست بشه.اما عکس العملش برام عجیب بود.یه لحظه ساکت شد و گفت حالا می خواد اونجا چی کار کنه؟ قطعی شده؟همین!!!!!!اصلا یه ذره خوشحال نشد.وقتی ازش دلیلش رو پرسیدم می گه حالا که چیزی مشخص نیست.من میگید اعصابم خورد شد فکر می کردم اونم مثل من خوشحال میشه وذوق می کنه.اصلا از شوهرم انتظار نداشتم.به نظرتون حسادت کرد؟شغل خودش هم که خیلی خوبه!گیج شدم!شما بودید چی کار می کردید؟