2733
2734
عنوان

قصه زندگیه پری❤

| مشاهده متن کامل بحث + 27612 بازدید | 322 پست

اون شب تاا صب سعید سرش رو پای مامانم بود و باهم گریه میکردن.

نمیشد بگم ناراحتم چون عزیزترین کسم داشت راحت میشد.

نمیتونستمم بگم خوشحالم چون برادر و پدرم تنها میشدن.

حال خوبی نداشتم.چرا زندگی با من اینکار و کرد؟!یهو چی شد مداام این فکرا تو سرم بود.

خلاصه مامانم گفت به هیچ عنوان دیگه برنمیگردم.واگه زیاد اصرار کنی از خونه ات میرم.

بابامم که روزی صد دفعه زنگ میزد که تو و سعید زیر پاش نشستید که جدا شه.تو یادش دادی تو زندگیمو بهم ریختی

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...

اول بهمن 94 طلاق مامان و بابام قطعی شد.

سعید که مامانمو همراهی کرده بود تو محضر با بابام بحث میکنن.سعید میگه 5 ساله که هرردز اعصاب دخترتوتو بهم میریزین و نمیذارین ما زندگیمونو کنیم.

طلاقنامه تو دست مامانم بود براش چای آوردم بغض کرد گفت نمیدونی چقدر سخته.من باباتو خیلی دوست داشتم اما دیگه کشش ندارم.بغلش کردم گفتم تو حق داری مثل یه مرد اینهمه سال زندگی چرخوندی.هیچکس از تو طلبکار نیست مامان قشنگم...

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

مامانم تو خونه ما موند.از اختلاف منو سعید هیچ خبری نبود.بجز غصه طلاق گرفتن مامانم هیچ غمی نداشتیم.زندگی شیرین شیرین

سعید انگار مادرش زنده شده بود.چشماش میخندید.شبا سرش رو پای مامانم بود و کلی باهم درد دل میکردن.سعید میبرمون بیرون برای مامانم کلی خرید میکرد.مامانم دنبال کاز میگشت که مثلا بره پرستاری که پیش من نمونه.اما سعید میگفت بخدا اگه بخوام برات خونه بگیرم توانشو دارم اما میخوام کنار ما بمونی.از روزی که اومدی از در و دیوار برای ما برکت میریزه.و با این حرفا مامانم موندگار شد

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...
2728

صبحا بیدار میشدم میدیدم سعید رفته سرشو گذاشته رو پای مامانم و خوابیدن.انگار بعد اینهمه سال زندگی داشت روی خوشش و به ما نشون میداد.البته به من و سعید وگرنه مادرم یه زنه شکست خورده ای بود که از بچه اش دوره.پوریا اصلا نمیومد به مامانم سر بزنه.مامانم مدام گریه میکرد.هر غذایی میخوردیم یادش میفتاد.همیشه یه گوشه گریه میکرد

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...

پوریا حتی به منم زنگ نمیزد.اصللااا انگار نه انگار منو مامانم یه روزی وجود داشتیم.هر چند وقتی با وجود سر کوفتای بابام میرفتم براشون غذا درست ممیکردم خونه رو تمیز میکردم با یه دنیا غم میومدم خونه.

نزدیک سال تحویل شد .مامانم تمام تلاششو میکرد ما عیدمون خراب نشه.گریه هاش خیلی یواشکی تر شده بود و تظاهر به خوشحالی زیاد

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...
امضات چقدر قشنگع..صلوات فرستادم برات

ممنونم گلم.منم برات صلوات فرستادم انشالله حاجت روا شی

کسی چه میداند.... شاید یاسین قلب قرآن همان یاحسین است اما بی سر....                            
2740

از فروردین به بعد مامانم یه حال خاصی بود.پوریا اصلا دیدن هیچکدوممون نیوم و هرچی مامانم اصرار میکرد که بیا بهانه میاورد.تا اینکه اخرای فروردین منکه خیلی بیتابی داداشمو میکردم مامانم رفت و با عصبانیت پوریا رو آورد.یادمه مامانم انقدر دلتنگش بود که پاهاش و ماچ میکرد.اون روز چقدر عکس با هم انداختیم چقدر بغلش کردم و ازش قول گرفتم دوباره بیاد

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...

مامانم اصلا یه آدم دیگه شده بود.مدام میگفت بیاید عکس بگیریم.یا تولدمه بریم باغی جایی.من و سعید چون میدیدیم مامانم حال روحیش خیلی خرابه براش یه تولد خوب تو یکی از باغای کرج گرفتیم.خیللللی خوشحال شده بود.فرداش تو یه جایی پست گذاشته بود که بهترین شب زندگیم بود

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...

بعدم اصرررررااار به من که باید برای خودتم تولد بگیری.من اصلا حال و حوصله نداشتم اما بخاطر مامانم یه جشن کوچیک زنونه گرفتیم.مهمونا همه ازم میپرسیدن مامانت چشه؟؟؟چرا یجوریه؟؟منم میگفتم لابد دلش برای بچه اش تنگ شده

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...

یه مدت گذشت دیگه عادت کرده بودم به گوشه گیری مامانم.سعید شبا میومد بعصی وقتا با من بعضی وقتا خودشون میرفتن یه دور میزدن که حال مامانم جا بیاد.آخرای اردیبهشت بود که من اسباب کشی داشتم

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687