اون شب تاا صب سعید سرش رو پای مامانم بود و باهم گریه میکردن.
نمیشد بگم ناراحتم چون عزیزترین کسم داشت راحت میشد.
نمیتونستمم بگم خوشحالم چون برادر و پدرم تنها میشدن.
حال خوبی نداشتم.چرا زندگی با من اینکار و کرد؟!یهو چی شد مداام این فکرا تو سرم بود.
خلاصه مامانم گفت به هیچ عنوان دیگه برنمیگردم.واگه زیاد اصرار کنی از خونه ات میرم.
بابامم که روزی صد دفعه زنگ میزد که تو و سعید زیر پاش نشستید که جدا شه.تو یادش دادی تو زندگیمو بهم ریختی