2703
2553
عنوان

قصه زندگیه پری❤

27519 بازدید | 322 پست

سلام شبتون خوش

دو سال پیش قصه زندگیمو گذاشتم اینجا

الانم میخوام دوباره بگم دوست نداشتم لینک بذارم

فقط اینکه ممکنه وسطاش یهو کاری پیش بیاد باید برم و برگردم چون پسرم پاش شکسته

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...

بچگیام بین خانواده ای گذشت که خیللللی هم خوبی داشت هم بدیهای وحشتناک...

ازون موقع که یادم میاد مامانم سرکار میرفت و خرجمونو میداد.بابامم هر یک سال 6 ماه کار میکرد و بقیه اش و بیکار بود. اعتیاد داشت...قرص مصرف میکرد.

هر چند روز یبار به بهانه اینکه میخواد ترک کنه باید تو خونه صدام در نمیومد.تک فرزند بودم.

بابام خداییش مهربون بود اما امان ازون روزی که اون رگش میگرفت و حالش خوب نبود.هر خرجی میکردیم مدام میگفت تو این شرایط چرا خریدین....یادمه اون زمان عینکی شده بودم مامانم برام عینک خریده بود 18 هزارتومان بابام جنجاااال به پا کرد که حالا مگه واجب بود؟؟؟عینک دختر همسایه رو میزدی خب😮

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش

ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

2720

گذشتت....

همیشه اجاره خونمون عقب میفتاد.هیچوقت مسافرت نمیرفتیم.هیچوقت اسبابی به خونه اضافه نمیکردیم.بابام مداااام خونه بود.آرزو داشتم صب تا شب با مامانم خونه تنها باشم و بابام شب بیاد خونه مثل بقیه بچه ها.هر کی زنگ خونه رو میزد با بابام کار داشت میگفت بگو نیستم

خانواده پدریم از یه لحاظایی خیلی خوب بودن.مثلا اینکه وقتی میدونستن ما اوضاعمون خرابه به دادمون میرسیدن.مامانم همیشه میگفت اینا جور پسرشونو میکشن.حقیقت هم همین بود

هر کی کار پیدا میکرد برای بابام طرف و میذاشت سرکار و نمیرفت

وقتایی هم که سرکار میرفت من خونه تنها بودم و خودم حاضر میشدم میرفتم مدرسه

تو خانواده بابام دو سه تا مرد خیلی هیز بود.بابام خیللللی نجیب بود و بزرگترین حسنش هم همین بود.اما این دو سه تا مرد که از ترسم نسبتشونو نمیگم خیلی منو اذیت میکردن با همون بچگی همیشه از دستشون فرار میکردم و به کسیم نمیگفتم مشکل چیه

تا اینکه به هر سختی رفتم دبیرستان

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...

مامانم کم خونیه شدددید داشت.مدام حالش بد میشد و باید میبردیمش بیمارستان.اینجور وقتا بابام اصلا نمیومد و به من می گفت تو ببر.مامانم با حال خرابش از صب تا شب سخت کار میکرد و بعدشم که میومد خونه حتی رختخواب بابامم اون باید جمع میکرد.

راستی یادم رفت بگم پنجم دبستان بودم که مامانم باردار شد

خیلی سعی کرد بندازدش اما نشد.یه بچه دیگه نمیخواست.اما دیگه چاره ای نبود.یادم میاد وقتی داداشم یکی دو ساله بود حتی نونم نداشتیم بخوریم.مامان و بابام هر دو بی کار شده بودن.فقط هرزگاهی عمه ام میومد و یکم خرت و پرت برامون میخرید.

خلاصه دوم دبیرستان بودم که داداشمو بابام نگه میداشت و مامانم میرفت سرکار.خونمون تو یه زیر زمین بود.همه چی کهنه..یکم نور نبود...خونه نم داشت

داداشم هیچ تفریحی نداشت با اینکه کوچیک بود.خیلی وقتا سال به سال هیچ خریدی نمیکردیم.

تا اینکه به واسطه یکی از دوستای دبیرستانم با یه پسری که قبلا اعتیاد داشت دوست شدم.

با اینکه ازین موضوع خیلی می ترسیدم اما دوستم میگفت خیلی تورو دوست داره اگه ردش کنی ممکنه دوباره برگرده به اون روزاش.منم که بچه سال بودم نمیفهمیدم.اصلا ازین پسره خوشم نمیومد.اما وقتی اینجوری گفتن گفتم عیبی نداره باهاش دوست میشم

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...

باهاش دوست شدم.8 ماه بود از اعتیاد پاک بود.بعد از سه ماه کم کم دیدم خیلی دوسش دارم.اوایل که باهاش دوست شده بودم یواش یواش موضوع و به مامانم گفتم.همه چیو بهش میگفتم.وای خیلی بد برخورد کرد.گفت فکرشم نکن.مگه بابات و نمیبینی؟مگه منو نمیبینی؟؟میخوای خودتو بدبخت کنی؟خلاصه با همه اینا چون خیلی دیگه علاقه ام بهش زیاد شده بود ادامه دادم

تا اینکه یه روز که تو اتاق خواب خوابیده بود و بابام خونه بود با داداشم دیدم از آشپزخونه یه بویی میاد از سوراخ در نگاه کردم دیدم بابام تو آشپزخونه سر گازه و داره یه کاری میکنه

کم کم فهمیدم موضوع دیگه قرص نیست.نمیدونم از سادگیم بود یا بچگی که همه چیو برای این دوستم که عاشقش بودم تعریف میکردم.گفته بودم بابام چجوریه.وقتی بهش گفتم که چی دیدم گفت صد در صد بابات کراک میکشه

دنیا تو سرم خراب شد.مگه دیگه زندگی خرابتر ازینم میشد که حالا کراکم بهش اضافه شده.ازون بدتر اینکه برادر من تو 4.5 سالگی وقتی داشت بازی میکرد چشمش به بابام میفتاد و میدید اون داره چی کار میکنه

خیلی اذیت میشدم میگفتم خدایا لااقل به این بچه رحم کن.

خلاصه اینکه تصمیم گرفتیم بابامو بفرستیم کمپ تا ترک کنه.بابام خیلی یکی از خواهراشو دوست داشت.همش تلفنی باهم پچ مچ میکردن.

وقتی تصمیمیم گرفتیم بابامو ببریم واسه ترک اینارو در جریان گذاشتیم.مسلما بابام نمیومد با پای خودش ترک کنه

کمپ یه دارویی بهمون داد گفت اینو تو قهوه یا چای حل کنید بدید بخوره میخوابه ما میایم میبریمش

من فقط 16 سالم بود.این صحنه ها برام از عذاب جهنم بدتر بود.بلاخره بابام بود طاقت نداشتم ببینم دارن به زور میبرنش.پودر و دادن به من ریختم تو نسکافه بابام.دادم که بخوره.چون به من شک نمیکرد گفتن تو بده.وقتی آوردم اول یکم خورد گفت یه مزه ایه یه ذره بخور دهنمو چسبوندم به فنجون گفتم نه مزه بدی نداره...همونجا لبام سر شد.تازه فهمیدم این دارو چقدر قویه.بابام فقط چند قلپ خورد و کم کم بیهوش شد

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...
2714

بگو دیگه 

دوس داری خب خب کنیم

خرّم آن روز که پرواز کنم تا بر دوست               به هوای سر کویش پرو بالی بزنم            ❤                               الهی شکرگزار این زندگی هستم که به من بخشیدی؛ به خاطر همه چیزش:تو را شکر بابت آدم‌هایی که معلم من بوده‌اند.❤تو را شکر بابت درس‌هایی که زندگی به من ارزانی داشته‌اند.❤تو را شکر برای عشقی که می‌گیرم، می‌بخشم و می‌پراکنم. ❤                              ( تایپ کردم گلبهارجون بعد دیدم  "ر" جا افتاده)😮
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687