اما ارونجایی که روی خوش زندگی فقط چند روزه دوباره مامانم توی وسایل بابام تریاک پیدا کرد.دیگه توضیح نمیدم که چی به ما گذشت وقتی همه امیدمون ناامید شد
همه چی مثل قبل شد.یادمه بچه که بودم مامانم از طریق یه حاج آقایی واسه اموات روزه میگرفت که با دستمزد کمش زندگی و راه ببره.
خلاصه مامانم صب تا شب سرکار بود جمعه ها هم باهم واسه مردم سبزی پاک میکردیم یا پیاز سرخ میکردیم به هر ترتیب یه آب باریکه ام اونجا بهمون میرسید
کم کم با بابام درمیون گذاشتم جریان سعید و گفتم میخوایم ازدواج کنیم.بابام مخالف صد درصد بود.گفت اصلااااااا.
دو سالم اونجوری گدشت تا راضیش کنم.
خودمم تا دیپلمم و گرفتم رفتم سرکار.از حقوقم خرج خونه میکردم یا برای مامان و داداش و بابام خرید میکردم.
دانشگاه آزاد قبول شدم اما اصلا نشد حتی راجع بهش فکر کنیم.بعد علمی کاربردی ثبت نام کردم.اون موقع ترمی 200 و خورده ای هزینه اش میشد.اما هر جور حساب کردم دیدم نمیشه سرکار نرم و تازه هر ترم اینهمه ام مخارجم بشه
سعید میگفت تو برو من کمکت میکنم.اما نمیشد به امید کسی باشم.بابام حتی تعارف نزد که برو دانشگاه و آینده ات و خراب نکن من هستم پشتت.
ازونجاهم انصراف داد.فقط کار میکردم.تفریحمم این بود که با سعید برم بیرون و بیکاریام و با اون بگذرونم.خیلی همدیگرو دوست داشتیم اما خانواده من مخالف بودن.
کارشم آزاد بود.همه میگفتن دوباره برمی گرده سمت اعتیاد اما من میگفتم نه.