2737
2734
عنوان

قصه زندگیه پری❤

| مشاهده متن کامل بحث + 27612 بازدید | 322 پست

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

از پشت تیر چراغ برق تو کوچه میدیدم که 3 تا مرد گردن کلفت زیر بغل بابامو گرفتن که ببرنش

خیلی تلخ بود خیلی تلخ....الانم که ازون موضوع حدود 11سال میگذره قلبم از یادآوریش درد میگیره.

بابام تو کمپ بود و ما خوشحااال که میاد و زندگیمون درست میشه.

چند روز گذشت تا اینکه سعید(اسم مستعار این پسری که باهاش دوست بودم)رفت به عنوان یکی از اعصای قدیمی کمپ اونجا تا به بچه های دیگه سر بزنه و برای من از بابام خبر بیاره.وقتی برگشت بهم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم اما سعی کن ناراحت نشی.پرسیدم چی؟گفت باباتو کچل کردن..دیگه صداشو نمیشنیدم...خیلی دردناک بود.اخه بابای من هم خیلی خوش قیافه بود هم خوش تیپ و کسی اصلا تشخیص نمیداد که اعتیاد داره.خیلی به ظاهرش و بخصوص موهاش اهمیت میداد.بخاطر همین خیلی داغون شدم.

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...
2731

1 2روز گذشت و ما برای ترخیص بابام رفتیم.در دفتر باز شد و دیدم یه آقایی لاغر با سر کچل اومد از اتاق بیرون.یکم که دقیق شدم دیدم بابامه.پریدم تو بغلش.فکر میکردم تازه الان بابای واقعیمو دیدم

رفتیم خونه مهمونی گرفتیم فامیل بابامو دعوت کردیم اومدن.همه خوشحال بودن هرروز یه نفر دعوتمون میکرد و بابامم برخلاف گذشته میومد.منم با سعید رابطم صمیمی شده بود.مادر نداشت و خیلیم با عاطفه بود.

ازش میپرسیدم با بابام چجوری باید رفتار کنیم یا چی کار کنیم که دوباره برنگرده.تو همین گیر و دار کم کم میونه مامانم باهاش خوب شد که هرزگاهی راجع به بابام ازش سوال میکرد.چون خودش تجربه این روزا رو داشت.

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...

اما ارونجایی که روی خوش زندگی فقط چند روزه دوباره مامانم توی وسایل بابام تریاک پیدا کرد.دیگه توضیح نمیدم که چی به ما گذشت وقتی همه امیدمون ناامید شد

همه چی مثل قبل شد.یادمه بچه که بودم مامانم از طریق یه حاج آقایی واسه اموات روزه میگرفت که با دستمزد کمش زندگی و راه ببره.

خلاصه مامانم صب تا شب سرکار بود جمعه ها هم باهم واسه مردم سبزی پاک میکردیم یا پیاز سرخ میکردیم به هر ترتیب یه آب باریکه ام اونجا بهمون میرسید

کم کم با بابام درمیون گذاشتم جریان سعید و گفتم میخوایم ازدواج کنیم.بابام مخالف صد درصد بود.گفت اصلااااااا.

دو سالم اونجوری گدشت تا راضیش کنم.

خودمم تا دیپلمم و گرفتم رفتم سرکار.از حقوقم خرج خونه میکردم یا برای مامان و داداش و بابام خرید میکردم.

دانشگاه آزاد قبول شدم اما اصلا نشد حتی راجع بهش فکر کنیم.بعد علمی کاربردی ثبت نام کردم.اون موقع ترمی 200 و خورده ای هزینه اش میشد.اما هر جور حساب کردم دیدم نمیشه سرکار نرم و تازه هر ترم اینهمه ام مخارجم بشه

سعید میگفت تو برو من کمکت میکنم.اما نمیشد به امید کسی باشم.بابام حتی تعارف نزد که برو دانشگاه و آینده ات و خراب نکن من هستم پشتت.

ازونجاهم انصراف داد.فقط کار میکردم.تفریحمم این بود که با سعید برم بیرون و بیکاریام و با اون بگذرونم.خیلی همدیگرو دوست داشتیم اما خانواده من مخالف بودن.

کارشم آزاد بود.همه میگفتن دوباره برمی گرده سمت اعتیاد اما من میگفتم نه.

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...

انقدر تلاش کردم تا بابام و راضی کردم بیان خواستگاری.اومدن و دو سه روز بعد رفتیم محضر و عقد کردیم

خوشحال بودم چون به عشقم رسیدم چون میخواستم ازون خونه برم دیگه هی بابام نگه کجا بودی با کی بودی چرا 5 دقیقه دیر کردی.6 ماه عقد موندم با سعید اختلاف زیاد داشتیم اما نمیدونم چرا بازم همو دوست داشتیم.سعید کسی بود که من تو سن پایین شناختمش وقتی که هنوز مدرسه میرفتم.4 سال باهم بودیم و با یه عالمه سد سر راهمون باهم ازدواج کردیم.

خانواده اشون پر جمعیت و بودن فرهنگشون پایین بود خانواده ما کم جمعیت بود و از لحاظ فرهنگی بالاتر از اونا.هرجوری حساب میکردی ما به هم نمیخوردیم اما همدیگرو دوست داشتیم

این 6 ماه عقد همش تا دیر وقت کار میکردم که بتونم جهاط بخرم.شبا کم میخوابیدم.استرس داشتم که یعنی من میتونم جهازمو تنهایی درست کنم؟از مادرم که توقع نداشتم چون همینکه اون زندگی و راه میبرد کافی بود.بابامم که وضعش خوب نبود و خودشم ناراحت نمیکرد که مثلا داره دختر شوهر میده

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...

جهاز و حنابندون و عروسی و ...همش تموم شد رفتم سر خونه زندگی خودم

همیشه فکرم درگیر مادر و برادرم بود.میدونستم وضعشون خوب نیس.عذاب وجدان داشتم که من تونسم فرار کنم ازون خونه اما اونا نه.همیشه نگران خانواده ام بودم.به مامانم مالی کمک میکردم اگه دستم برمیومد.همش بهش میگفتم چرا خودتو نجات نمیدی؟؟چرا نمیخوای بقیه زندگیتو راحت زندگی

کنی.میگفت من از طلاق میترسم.بعدشم بچه امو چی کار کنم

با مامانم خیلی رفیق بودیم چون خانواده دلسوزی نداشت من شده بودم مادرش خواهرش پدرش برادرش بچه اش پشت و پناهش...

بهش دلگرمی میدادم اما خودم ته دلم خالی بود.تو تمام خوشی ها جای خالی یه خانواده آروم و خوشبخت و حس میکردم.یه پدر مسئولیت پذیر و یه مادر خوشبخت...

یه خونه امید که هیچوقت نداشتم.پشتوانه برای بعد ازدواج.خونه پدری که توش آرامش داشته باشم نه اینکه برم و برگردم همه غمای دنیا تو دلم باشه.وای که حتی فکر بچگی و نوجوونی و جوونی هم بهمم میریزه از بس که تلخ بود

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...
2740

از سختیهایی که مامانم میکشید من شاهدش بودم خیلی خلاصه تعریف کردم چون اونجوری یه طومار میشد.

مامانم خیلی داغون بود.از یه طرف کم خونی از ی طرف زندگی اونجوری.دلم میسوخت اخه چقدر تحمل داشت این زن؟

با هیچی ساخت و مارو بزرگ کرد حتی وقتی یه دختر شوهر داد بازم آرامش نداشت.از بابام خیلی دور شده بودن تقریبا هر کی سرش به کار خودش بود.کمتر مثل زن و شوهر بودن واسه هم

بخاطر دلشوره های خونه پدری و خیالی که هیچوقت برای خانوادم راحت نبود مدام قرصای اعصاب میخوردم.سعید خدایی مرد کاری و نجیبی بود.اما اخلاقش یه ایرادایی هم داشت.از اختلافامون هیچی به خانوادم نمیگفتم چون بابام که میخواست بگه من گفته بودم این بدرد نمیخوره و مامانمم حرص بخوره

اما مامانم تمام درد دلاشو با من میکرد.دلم میسوخت اما کم آورده بودم سعیدم دیگه کم کم غر میزد که ما تو زندگی مشکل آنچنانی نداریم اما تو از فکر اینا زندگی نمیکنی و همیشه ناراحتی

بابامم از وقتی ازدواج کردم میونه اش با من خوب نبود.میدونست وقتی به مامانم ظلم میکنه من طرفدار مامانمم.تازه از سعیدم خوشش نمیومد به همین خاطر ما فقط احترام همو نگه میداشتیم ته هرزگاهی بابام همونم نگه نمی داشت

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...

تو خانواده سعید هیچککککس نمیدونست سرنوشت من چی بوده.و فکر میکردن من خیلی خوشبختم.چون خانواده من با سیلی صورت سرخ میکردن هیچ حد الناسی حتی حدس نمیزد که ما تا چه اندازه تو عذابیم.از لحاظ قیافه و تیپ و هیکل چیزی کم نداشتم و همشون میگفتن ببین سعید چه دختری گرفته.

4 سال از ازدواجم گذشت...داداشم خیلی عمه ام دوست داشت مامانم خیلی اذیت میشد.تمام آخر هفته هارو پیش اونا بود.و ترجیحش همیشه عمه ام بود بجای مادرش.بلاخره مامانم با سختی بچه بزرگ کرده بود.

این شده بود چیزی که داشت کم کم مامانم و اذیت میکرد.

سر اینکه خانواده بابام مامانمو مظلوم گیر آورده بودن و مامانم اصلا نمیتونست از حق خودش دفاع کنه من با اونا کاملا قطع رابطه کردم.

یه ردز خانواده بابا برنامه گذاشتن دسته جمعی برن شمال به مامانم اینا هم گفتن مامانم چون میدونست من نمیرم یه بهونه آورد که نره باهاشون اما اونا پیشنهاد دادن و بابام و داداشم که اون موقع 12 سالش بود با خودشون بردن.

مامانم خیلی غصه دار شد همش میگفت پوریا(اسم مستعار داداشم)اصلا انگار نه انگار من مادرشم.هر چقدر تو معرفت داشتی این بچه یه ذره عاطفه نداره.

دلش شکسته بود...مادری که بچه اشو به دندون کشیده بودتا بزرگ کنه الان کم کم داشت حس میکرد بچه اش ازش دور شده

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...

وقتی برگشتن از شمال مامانم اصلا دیگه یجوری بود.کلا پوریا رو از من بیشتر دوست داشت.شایدم چون اون کوچیکتر بود.سعید خیلی مامانمو دوست داشت و مامانمم هم خیلللی سعید و.میتونم بگم هیچ مادرزن و دامادی رو ندیدم که اینجوری عاشق هم باشن.مامانم تمام محبتی که پوریا بهش نمیکرد و از سعید میگرفت.

کم کم میفهمیدم مامانم نسبت به زندگی سردتر شده بود.اختلافاشون بیشتر از قبل شد.سعید همیشه بهش میگفت مامان من پشتتم همه جوره اگه خواستی خودتو نجات بدی رو من حساب کن.

تا اینکه یه شب که خونه خواهر شوهرم مهمون بودم ساعت 10 شب دیدم مامانم زنگ میزنه.جواب دادم حالش اصلا خوب نبود گفت کجایی بهش گفتم.اونم گفت میخوام بیام خونتون.دلم شور افتاد گفتم چیزی شده گفت اره.دیگه نمیرم خونه.تموم شد

خیلی شوکه شدم.یعنی چی نمیرم.تواین 25 سال که مامان من قهر نکرده بود

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...

اومد خونمون.سعید یواش بهم گفتم بپرسم چی شده؟گفتم اره

رفت کنارش نشست گفت مامان جونم چی شده؟؟؟

مامانم....25 سال غرور و بغش شکست تا میتونست گریه کرد گفت دیگه توان ندارم.خسسسسته شدم.تمام دلگرمیم و چیزی که منو تو اون زندگی نگه داشته بود پوریا بود که اونم مثل اینکه از پس خودش برمیاد.

دعوای اون شبشون چیز بزرگ و عجیبی نبود.شرکتی که مامانم توش مدیر فروش بود ورشکست شد و مامانم بیکار.بابامم غر زده بود که چرا بیکار شدی حالا چی کار کنیم.

اما مامانم بغضش عین یه دمل چرکی ترکیده بود.زنی که تو خونه پدرش روزای بدی داشت و عاشق شد و با عشقش ازدواج کرد و بعد از 25 ساااااال با دست خالی و یه دست لباس از خونه شوهرش که اخرین امیدش بود اومد بیرون

وقتی خودمو جای اون میذاشتم درک میکردم که چرا انقدر اشکاش بزرگ بزرگ میاد.چه بغض تموم نشدنی ای داره

بدی مکن که در این کشتزار زود زوال،به داس دهر،همان بدروی که می کاری...
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687