تا الان خوابم نبرده. شب خونه بابام بوديم وخواهرم وشوهر خواهرم هم اونجا بودن.
همين طور داشتيم باهم صحبت ميكرديم. خواهرم كه بجش سه ماهشه. گفت حوصلم سررفته. بيا با هم بريم يه دور بزنيم. شوهر خواهرم گفت نه نميشه بچ كوچيكه.
من بخدا منظوري نداشتم. گفتم ماهم بچه هامون كوچيك بودن ميورديمشون اينجا وميرفتيم دور ميزديم.
حالا فوقش ده دقيقه ك بچه هم تازه شير خورده.
اين كه من گفتم گرفت به دعوا ك تو تو زندگيمون دخالت كردي. بخدا من قصد دخالت نداشتم.
اومده بزنه به مامانم. خواست مامانمو كتك بزنه. شوهرم جلوشو گرفت.
چكار كنم خدايا نميدونم برم شكايتش كنم. خيلي حالم بده.