وای خدا چقد ناراحتم از غصه خوابم نبرد...خواهرشوهرم زن داییمم هست دوتا از دختراش رفته بودن مشهد شوهرم گفت بیا یه ده دقیقه بریم هم سر بزنیم هم زیارت قبولی منم قبول کردم رفتیم کمی که نشستیم همه خانم ها (خواهرشوهر وسه تا از دختراش وعروسشون والبته مادرشوهر بدذاتم) پاشدن رفتن تو حیاط بدون اینکه به منم تعارف کنن بگن توهم بیا البته یکی یکی رفتن دیدم کسی نیس رفتم نگا کردم همه تو بهارخواب نشسته بودن دیگه به شوهرم گفتم بریم البته اون لحظه ناراحت نبودم بابت اینکه رفتن پسرم بی طاقتی میکردپاشدیم بریم بخدا یک نفر واسه بدرقه ازجاش پا نشد فقط صدای یکیشونو شنیدم گفت صبرکنیدچای بیاریم گفتم ممنون چای خور نیستیم