2733
2739


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731
2738

ما یه خانواده 4 نفره بودیم یه داداش 5سال بزرگتر دارم.7سالم بود شب19 رمضان سحری خوردیم که بخوابیم ده دقیقه نشد که بابام حالش بد شده و خرخر کرد.مامانم هول شده بود اون موقع تلفن نداشتیم رفت در خونه همسایه ها که تلفن بزنه اورژانس.ولی تا اومدن اورژانس همه چی تموم شد و بابام توی36 سالگی تموم کرد.

به صبح نرسیده بود که خونمون شلوغ شد اون موقع من فقط مات و مبهوت بودم میدیدم همه فامیل اومدن و گریه میکنن و من یه گوشه اشک میریختم که کسی نبینه.

جلوی چشمام بابامو بردن.جلوی چشمام خاکش کردن.جلوی چشمام مامانم فقط خودشو میزد ومن فقط نگاه میکردم. همه فکرمیکردن بچم و هیچی نمیفهمم چون دوست نداشتم کسی اشکامو ببینه ولی من توی خودم داغون بودم.


چندسالی گذشت از این مدرسه به اون مدرسه چون چندوقت رفتیم خونه این بابابزرگم باز رفتیم یه خونه دیگه کرایه کردیم که توی اون خونه نباشیم.اون روزا فقط مامانم رو میدیدم که بیشتر وقتا چطوری گریه میکنه و من فقط نگاش میکردم و نمیدونستم چی بگم.از اول کسی نه به من توجه میکردنه زیاد دوستم داشت چه از خانواده مادری چه از پدری فقط داداشمو دوست داشتن بخصوص بعد فوت بابام داداشم پیش مامانم عزیزترشد وهوای اونو بیشتر داشت منم توی فامیل همبازیام فقط پسرخاله هاو پسر داییم بود و از اول روحیه ای پسرونه داشتم و خیلی شر و شیطون بودم واسه همین میگفتن چیزی حالیش نیست دنبال بازیشه. کم کم به پسرخالم علاقه مند شدم و بیشتروقتا میرفتم خونه اونا حدود13 تا14 سالم بود ولی خب اونم توی این حالو هواها نبود و بعدا سر یه موضوعاتی دیگه قیدشو زد و گفتم دیگه نه سمت پسری میرم نه به کسی دل میبندم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   mahsa_ch_82  |  8 ساعت پیش