ما یه خانواده 4 نفره بودیم یه داداش 5سال بزرگتر دارم.7سالم بود شب19 رمضان سحری خوردیم که بخوابیم ده دقیقه نشد که بابام حالش بد شده و خرخر کرد.مامانم هول شده بود اون موقع تلفن نداشتیم رفت در خونه همسایه ها که تلفن بزنه اورژانس.ولی تا اومدن اورژانس همه چی تموم شد و بابام توی36 سالگی تموم کرد.
به صبح نرسیده بود که خونمون شلوغ شد اون موقع من فقط مات و مبهوت بودم میدیدم همه فامیل اومدن و گریه میکنن و من یه گوشه اشک میریختم که کسی نبینه.
جلوی چشمام بابامو بردن.جلوی چشمام خاکش کردن.جلوی چشمام مامانم فقط خودشو میزد ومن فقط نگاه میکردم. همه فکرمیکردن بچم و هیچی نمیفهمم چون دوست نداشتم کسی اشکامو ببینه ولی من توی خودم داغون بودم.