من دوتاعمه دارم كه هردوتاشون ماهن اينجاهم زندگي نميكنن يكيشون چهارتاپسرداره يكى ديگه سه تاپسرويه دخترخلاصه اونيكه سه تاپسرداره يه شوهرداره كه همه به اسمش قسم ميخورن وميگن چه مردخجالتى وسربه زيرى درصورتى كه اين مرد آتيش به دل من زده واقعاوقتى ميشنوم يكى ميگه مظلوم ترازاون كسى نيست جيگرم آتيش ميگيره كه نميدونن چه گرگى
ماچون عمه هام اينجازندگى نميكنن قبلاكه بچه تربوديم ميرفتيم مسافرت خونشون ميمونديم اون عوضيه كه ميگم توشوش زندگي ميكنه اولين بارى كه يادمه رفتيم٩سالم بودشب نشستم باپسرعمم كه همسن بوديم فيلم كارتونى ديديم يه دفعه اومدتواتاق كنارم واستادهى دستشوميزاشت روپهلوهاموماسژميدادمن معنى اينكاروتميفهميدم فقط ازخجالت آب شده بودم آخرشب شد رفتم دستشويى اونجادستشويى هاشون توحياطه تاازدستشويى اومدم بيرون ديدم جلوم سبزشدبعدگفت بيامنوكشيدسمت خودش ازم لب....دستشوميكشيدپشتم منم بچه بودم واقعادرك درستى نداشتم وفقط ترسيده بودم