وقتی باشوهرم ازدواج کردم سنش کم بود ومنم کم سن بودم همو دوس داشتیم ولی راه دور بود هرروز من شده بود اشکو قرص قلب استرسی بودم...ازدواج کردم..خرجشو خانوادش میدن تا درسش کامل تموم شه...ولی خودشم تاکسی کارمیکنه هرجامیرن میگن کارت پایان خدمت اونم داره درس میخونه نرفته سربازی... اوایل خانوادش میگفتن بچه دارشو ولی بعدگفتن ن ... وقتی ک جلوگیری کردم حامله شدم خداداد ..اکثرا خوشحال میشن ولی من گریم گرفت ک توشهرغریب باشوهرم بخاطرم هرکاری کرد میدونم ولی درامدنداره چقد زندگی سخت میشه..خانوادشم هی میگن دختربشه باید برید ازاینجا ...امشبم داروداشتم واسه عفونتم و حالت تهوعم پول نداشت باباش نداد رفت قرض کرد یجوری خرید...وقتی میبینمش خیلی ناراحت میشم ک غرورش میشکنه..خیلی دنبال کارمیگرده ولی اونا پاره وقت نمیخان..فقط ازخدامیخام برکتشو بابچم بیاره.. بچه ای ک دکتر گفت نمیاد گفت وزنت بالاس تخمدونات ضعیفه ترویید داری و..
قلبمو شکست..روزها..ماه ها... بم بی توجه بود... کسی که عاشقش بودم..یروز که اصلا جواب زنگامو نمیداد بادوستاش پارتی گرفته بود...نوشتم:یروز توعصبی من بیخیال تو ناراحت من بیخیال توبی تاب من بی خیال یروزم نوبت تو میشه هی زنگ بزنی جواب ندم پیام بدی جواب ندم...اون زمان بهم پوسخند زد..چون میدونست چقد عاشقشم و مطمئن بود نمیشه من بهش بی توجه باشم...شروع شد ..اینبار هربار منو میشکست دیگه خودمو جمو جور نمیکردم...غرق بودم تو افسردگی تو غم