امشب رفته بودیم تفریح
باخانواده همسرم
دوتا خواهرشو شوهرو بچهاشون و برادرشوهرام و جاریمو پدرشوهر و مادرشوهرم
ی خواهر شوهری دارم خیلی رو داداشاش تسلط داره بگه بمیر میمیرن
من اصلا باهاش راحت نیستم
دو س بار بهم تیکع انداخت جوابش ندادم
تا آخر شب ک خاستیم بیایمو همو داشتیم دور هم تخمه میخوردیم
یهو من ب برادرشوهرم گفتم آقا فلانی منو میرسونی دم درمون یا شب اینجا پیش شوهرم بخابم
ی دفعه خواهر شوهرم گفت تو رو سر کوچه میندازیمت پایین
همشونم خندیدن
خیلی ناراحت شدم منم با خنده گفتم اون ک همیشه سره کوچه میندازن پایین توایی ن من
ای ک گفتم همه اخمشون رفت توهم
پدرشوهرم گفت ک باهات شوخی میکنه
میدونمم ک اصلا شوخی نیس چون زن وقیحی هس
منم گفتم من ک باهاش شوخی ندارم
آخه یبار دیگم دعوامون شده بودب شوهرم گفته بود زنت فلان اونم امد خونه گفت دیگه نبینم باهم شوهی کنین شما ک جنبه ندارین.
خلاصه همه اخمشون رفت تو هم
منم بش گفتم من اصلا شوخی ناشایست باهات نمیکنم تو هم نکن لطفا
یباره شوهرم گفت شماها ک بی جنبه هسین باهم حرف نزنین.
بعد تو ی جمع ۱۵ نفره رفت با دخترش ک ۲۰ سالشه تو بغل شوهرمو تو گوشش ی چی گفت خندیدن