حرفات واقعااا برام دلگرمی بود
اون تا همین الانشم بی نهایت نسبت ب خودش گذشت کرده درک کرده تغییر کرده
و ما از بچگی همدیگر رو میشناسیم
کلا استایی قبل ازدواجه و همه در جریانن و خب شاید اینبار حس کرده دارم بهونههای چرت رو بزرگ میکنم
با مامانش ب طرز وحشتناکی صمیمیان از بچگیم خب دوست صمیمی خانوادگی بودیم
رفتم خونش زار زار گریه کردم و همه میدونن من کلا با خودم درگیرم سر بهراد ( مامانش بشدتتت دختر دوسته و دختر نداره کلا طرف منه و مشاوره ) گفت بهراد همه قسمی بهش داده ک ب من نگه ولی رفته خونه مامانش گفته گلی داره جفتمون رو له میکنه یمدت از زندگیش گم و کور میشم با خودش بفهمه چند چنده ، ب مامانش میگن یعنی الان ولم کرده؟میگه میخواد از تو مطمعن شه و میدونی ک الان فقط با اوکی دادن ازدواجتون مطمعن میشه
میگفت بخاطر علاقت الان چرت تصمیم نگیر ب نبودنش عادت میکنی ، شایدم بهراد منطقی نگاه کرد
شاید تو با خودت کنار اومدی
ولی از دیروز انقدر هوچی بازی در اوردم ک خدا میدونه
خیلی شرایط مزخرفیه
نمیفهمم این دیوونه بازیش یدفعه چی بود اخه
میدونم خودم مقصرم اما میترسم ازدواج کنیم با اینکه شرایطش ایدهاله