تمام سعیمو میکنم زود زود بنویسم براتون.لطفا بخونید در انتها سوالی بود جواب میدم.خواهشا قضاوت یا توهین نکنید.پیشاپیش ممنون از اینکه میخونید و صبوری میکنید😍😘
پارت اول
بچه تر که بودم شاهد دعواها و ناسازگاریهای شدید پدرومادرم بودم که علتش دخالت های گاه و بیگاه مادربزرگ و عمه هام بود.تو یه اتاق ۱۲ متری تو حیاط مادربزرگم اینا زندگی میکردیم(مادرپدرم)
۳تا عمه و ۴ تا عمو داشتم همشونم مجرد بودن.خیلی منو مامانمو اذیت میکردن اخه بابام دوستمون داشت و اونا حسودیشون میشد.و اینکه بابام به حرف خانواده اش که گفته بودن باید با دخترخالت ازدواج کنی گوش نداده بود و با مامان من ازدواج کرده بود.واسه همین دوستمون نداشتن.عموی کوچیکترم ۶ سال ازم بزرگتر بود.یادمه یبار از تو ایوون هولم داد افتادم و کمرم خورد لبه حوض.هنوز دردی که پیچید تو وجودم و نمیذاشت تا چندین ثانیه نفس بکشم یادمه.یا مثلا ۳ سالم که بود منو به هوای بازی میبردن خونه خودشون اما کل رخت خوابای خونه رو که خیلییییم زیاد بود میریخت روم و یادمه بر اثر کمبود اکسیژن از حال میرفتم.یا دوچرخه نازنینم که بابام برام خریده بود و اجبارا چون حیاطمون مشترک بود میذاشتم تو حیاط برام تیکه تیکه کرده بود و از این قبیل اذیتها که یاداوریش قلبمو به درد میاره.بارها اساس کشی کردیم اومدیم بیرون اما باز با بهونه های مختلف برمون میگردوندن تو اون زندان ۱۲ متری.سری آخر خوب یادمه چیشد که برای همیشه ازونجا اومدیم بیرون.