سال نود ازدواج کردیم هردو همسن بودیم بیست و چهار ساله
پنج سال دوست داداشم بود و جوان معقولی به نظر میومد قد و بالای خوب چهره خوب خانوادشم بنظرمون بد نبودن نظامی بود
ته دلم دوستش داشتم اما اون هر وقت میومد در خونمون آبجی صدام میزد
ایناش باعث شد که امیدی بهش نداشته باشم
حس میکردم برا این آبجی صدام میزنه که یعنی بهت علاقه ندارم وابستم نباش
که دیگه کم کم از فکرش بیرون اومدم
شونزده فروردین نود خیلی یهویی مامانش زنگ زد خونمون و قرار خواستگاری گذاشت
به همین سادگی
کسی که تو رویاهام آرزوی ازدواج باهاشو داشتم میخواست بیاد خواستگاریم یعنی دوستم داشت
بهترین روز زندگیم بود
یادمه سرمای بدی خورده بودم
زیر پتو به دخترخاله ام که بهترین دوستم بود اس دادم خبر دادم
عمه هام خونمون بودن اونام خوشحال
همزمان همون عصر برا عمه بزرگم که مجرده هم خواستگار اومد
بابام شب برگشت و مامانم بهش گفت
بابام هم با اینکه تک دختر بودم و حساس بود روم که تا پایان دانشگاه ازدواج نکنم و هیچ خواستگاری به خونه راه نداده بود گفت پسر خوبیه
منم از زیر پتو داد زدم منم موافقم
خاک تو سرم یعنی 😐
داداش بزرگم که اومد و شنید قیافش درهم شد گفت نظر منو که پنج ساله باهاشم نمیخاید
مامان گفت خب نظرتو بگو پسر بدی نیست که
دیدم داداشم گفت نه پسر خوبی نیس به ظاهرشون توجه نکنید و من دلم به این وصلت نیس
چند روز گذشت داداشم همچنان عصبی و ناراحت ما فکر میکردیم حساسیت برادرانش گل کرده
مخصوصا که خودش دختری رو میخواست ما مخالف بودیم فکر میکردیم لج میکنه
فقط یک شب عموم از زیر زبونش کشیده بود که چرا راضی نیستی جواب داده بود که این پسر با یک زن در ارتباطه
واقعا نمیدونم چرا حساسیت نشون ندادیم و گفتیم همه الان دوست دختر دارن مهم بعد ازدواجه و خواستگاری اومدن و حرفامون زدیم
یادمه اصلا شبیه دامادای تو فیلما و حتی اطرافیان نبود همش منفی حرف میزد اینکه من حقوقم کمه باید چادر بپوشی باید فلان کنی و مثل کسی که بخاد عمدا کاری کنه من نه بگم منم از لج قبول میکردم حتی یک دست لباس خوب نپوشیده بود همون پیرهن شلوار همیشگیش و یک جفت جوراب سوراخ
شب بله برون رسید
داماد خودش تصمیم گیرنده بود و نرخ تعیین میکرد
روی مهریه کلی بگو مگو شد
بابام ۱۱۴ تا راضی نبود هیچکس البته
داداشم همش اشاره میداد که قبول نکن
عموم اومد توی اتاق به بابام گفت پسره خیلی پر روعه اگر اجازه میدی بندازمشون بیرون
اما من احمق گفتم عمو من راضیم
بابامم راضی کردم
نشون گذاشتن و قرار شد دوازده خرداد عقد کنیم
نامزدیمون خوب بود نشون میداد دوستم داره میگفت خیلی این چند سال زیر نظرم بودی و نجیب و خانوم بودنت باعث شد بیام و آبجی گفتم بهت کسی شک نکنه