2703
2553
عنوان

داستان زندگی من

17651 بازدید | 90 پست

بین دو راهیم

بنظرتون درست میشه این آدم

همشو نوشتم از اول

شکیبا باشید که پست کنم

فقط شما نظرتون رو بذارید میخونم وقت کنم جواب میدم

چون با گوشیم هر لحظه امکان داره پسرم به زور ببرتش

مرسی دوستان

تاپیکم هم جنبه درد و دل داره هم راهنمایی

ممنونم ازتون


پیج خوشمزه من @angel__dessert


سال نود ازدواج کردیم هردو همسن بودیم بیست و چهار ساله

پنج سال دوست داداشم بود و جوان معقولی به نظر میومد قد و بالای خوب چهره خوب خانوادشم بنظرمون بد نبودن نظامی بود

ته دلم دوستش داشتم اما اون هر وقت میومد در خونمون آبجی صدام میزد

ایناش باعث شد که امیدی بهش نداشته باشم

حس میکردم برا این آبجی صدام میزنه که یعنی بهت علاقه ندارم وابستم نباش

که دیگه کم کم از فکرش بیرون اومدم

شونزده فروردین نود خیلی یهویی مامانش زنگ زد خونمون و قرار خواستگاری گذاشت

به همین سادگی

کسی که تو رویاهام آرزوی ازدواج باهاشو داشتم میخواست بیاد خواستگاریم یعنی دوستم داشت

بهترین روز زندگیم بود

یادمه سرمای بدی خورده بودم

زیر پتو به دخترخاله ام که بهترین دوستم بود اس دادم خبر دادم

عمه هام خونمون بودن اونام خوشحال

همزمان همون عصر برا عمه بزرگم که مجرده هم خواستگار اومد

بابام شب برگشت و مامانم بهش گفت

بابام هم با اینکه تک دختر بودم و حساس بود روم که تا پایان دانشگاه ازدواج نکنم و هیچ خواستگاری به خونه راه نداده بود گفت پسر خوبیه

منم از زیر پتو داد زدم منم موافقم

خاک تو سرم یعنی 😐

داداش بزرگم که اومد و شنید قیافش درهم شد گفت نظر منو که پنج ساله باهاشم نمیخاید

مامان گفت خب نظرتو بگو پسر بدی نیست که

دیدم داداشم گفت نه پسر خوبی نیس به ظاهرشون توجه نکنید  و من دلم به این وصلت نیس

چند روز گذشت داداشم همچنان عصبی و ناراحت ما فکر می‌کردیم حساسیت برادرانش گل کرده

مخصوصا که خودش دختری رو میخواست ما مخالف بودیم فکر می‌کردیم لج می‌کنه

فقط یک شب عموم از زیر زبونش کشیده بود که چرا راضی نیستی جواب داده بود که این پسر با یک زن  در ارتباطه

واقعا نمی‌دونم چرا حساسیت نشون ندادیم و گفتیم همه الان دوست دختر دارن مهم بعد ازدواجه و خواستگاری اومدن و حرفامون زدیم

یادمه اصلا شبیه دامادای تو فیلما و حتی اطرافیان نبود همش منفی حرف میزد اینکه من حقوقم کمه باید چادر بپوشی باید فلان کنی و مثل کسی که بخاد عمدا کاری کنه من نه بگم منم از لج قبول میکردم حتی یک دست لباس خوب نپوشیده بود همون پیرهن شلوار همیشگیش و یک جفت جوراب سوراخ

شب بله برون رسید

داماد خودش تصمیم گیرنده بود و نرخ تعیین میکرد

روی مهریه کلی بگو مگو شد

بابام ۱۱۴ تا راضی نبود هیچکس البته

داداشم همش اشاره میداد که قبول نکن

عموم اومد توی اتاق به بابام گفت پسره خیلی پر روعه اگر اجازه میدی بندازمشون بیرون

اما من احمق گفتم عمو من راضیم

بابامم راضی کردم

نشون گذاشتن و قرار شد دوازده خرداد عقد کنیم

نامزدیمون خوب بود نشون میداد دوستم داره می‌گفت خیلی این چند سال زیر نظرم بودی و نجیب و خانوم بودنت باعث شد بیام و آبجی گفتم بهت کسی شک نکنه

پیج خوشمزه من @angel__dessert


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2456


روز عقد رسید و رسما زن و شوهر شدیم حدود سه ماه عقد بودیم این مدت خیلی دوستم داشت واقعا رفتارش عاشقانه بود یکی دو بار عصبانیتش رو دیدم که بد از کوره در می‌رفت البته با من نبود

ولی نمی‌دونم چرا گذشتم از این رفتار ش فکر میکردم چون عاشقمه روزی نمیاد با منم اینطور باشه

کمی هم خساست ازش دیدم البته که گفتم درست میشه

روزای شیرین عقد گذشت و ده شهریور عروسی کردیم

طبقه بالای مادر شوهر زندگی رو شروع کردیم اونا پایین بودن با دختر و پسر مجردش

دو پسر دیگه هم داشت که ازدواج کرده بودن رفته بودن سر زندگیشون

سه سال اول زندگی خوب بود با دخالت‌ها و روانی بازیای مامانش کنار اومدم چون شوهرم واقعا پشتم بود

بیشتر دنبال دوا دکتر بودیم برا بچه

البته تو این سه سال چند تا رفتار بد ازش دیدم مثلاً توی خانوادشون عادت بدی داشتن راحت فحش بد می‌دادند جک ناجور توی جمع میگفتن مساعل خصوصی رو میگفتن که ناشی از تربیت بدشون بود مادرشون از خودشون بدتر

برای من که خانواده خیلی مثبت و متعصبی داشتم هضمش سخت بود

یکی هم که بیرون می‌رفتیم به دخترای دیگه نگا میکرد و متلک می‌گفت

برا دانشگاه ثبت نام کرد یک دختره گیر بود بهش اینم بدش نمیومد که خودم دم دختره رو چیدم

یعنی شوهرم مثل خیلی از مردها سست بود اینو متوجه شدم اما نمی‌دونم چرا بیشتر تأمل نکردم و گذشت کردم

شاید چون هنوز رفتارش عاشقانه بود و محبت میکرد فراموش میکردم سفر زیاد میبرد منو

هیچی ازم قایم نمی‌کرد و مثل دو تا دوست بودیم

سال نود و سه بعد دوا دکتر فراوان و این مطب اون مطب با آی وی اف بار دار شدم

روزای خوبی بود مخصوصا که خونه توی کرمانشاه خریده بودیم و قرار. بود بعد به دنیا اومدنش بریم خونه جدید و از دست مامانش نجات پیدا میکردم

اون موقع ما خونمون یکی از شهرهای استان بود و با کرمانشاه یک ساعت فاصله داشت که خودش خیلی بود برام و راحت میشدم از دست مامان سیاست مدارش بخام از کاراش بگم از موضوع اصلی خارج میشم

شاید یکبار توی پست جداگانه بگم از فیلمهایی که مامانش سرم درآورد

پیج خوشمزه من @angel__dessert


جواب آزمایش بارداریم پانزده آذر نود و سه مثبت شد

چقدر خوشبخت بودم

و زندگی عاشقانمون داشت کامل میشد

زمستون بود که چند بار رفت تهران ماموریت و دیدار دوستش

از اونجا که همه چی رو برام می‌گفت یادمه اسفند ماه که روی تخت استراحت مطلق بودم گفت خواهر یکی از دوستای جدیدم سعید که تازه توی تهران باهاش آشنا شدم برای کاری چند بار باید باهام تماس بگیره اگر شمارش دیدی صداش شنیدی ناراحت نشی

که من برخورد کردم گفتم نباید زنگ بزنه اون چه کاری باهات داره و این حرفا

کم کم پنهون کاری‌اش شروع شد

من دیگه باردار. بودم و استراحت مطلق بیشتر می‌ذاشتم خونه مامانم که یک کوچه فاصله داشتیم

دیگه مثل سابق نمی‌تونستم هر بار می‌رفت تهران باهاش برم و کنترلی روش نداشتم

کم کم دیدم رفتارش داره عوض میشه

با وجود اینکه براش کم نمیذاشتم حتی با توجه به وضعیتم نیازهاش رو برطرف میکردم

قبلنا یک گوشی ساده فقط داشت و اصلا از وایبر و این چیزا سر در نمی‌آورد

اما گوشی آخرین مدل خرید با اینکه داشتیم خونه تازه خریده مون رو کامل میکردیم و پول زیاد نداشتیم

می‌گفت سعید برام خریده خیلی پولداره تبریزیه کارخونه دارن و و و

سعید قصه ما خیلی کمک مالی بهش میکرد

کمی قضیه بودار بود که چرا یک آدم غریبه انقدر هوای شوهرم. داشته باشه

گاهی سرک توی گوشیش می‌کشیدم اونموقع ها وایبر  بود حس میکردم سعید لحن نوشته های زنونس اما شوهرم حاشا میکرد

تمام کارامون رو بهش گزارش میداد

یکبار دیدم چند تا عکسای دو نفره مونم براش فرستاده که خیلی راحت گفت دوستمه خواسته ببینتت

شوهر من بی‌غیرت نبود اما اینکارش عجیب بود

یکروز چندتا عکس دختر سن بالا دیدم توی گوشیش از بس دختره مسن و زشت و بدون عشوه و لوندی بود هیچ شکی نکردم

فقط گفتم این کیه گفت خواهر سعید

اسمش سعیده س

گفتم توی گوشی تو چه می‌کنه گفت سعید فر ستاده

من عکس خانوادگی دادم اونم داده

مادر ندارن و فقط یک پدر پیر دارن و و و

گفتم که از بس زشت و بدون جذابیت بود واقعا پیگیر نشدم

پیج خوشمزه من @angel__dessert


زمان می‌گذشت و شوهرم بازم ماموریت رفت اینبار تهران نمی‌رفت تبریز می‌رفت می‌گفت مسابقات رزمی داریم میزبان تبریزه

نزدیکای به دنیا اومدن پسرم بود که توی گوشیش پیامای مشکوک دیدم

عشقم و می‌بوسمت و و و

از طرف همون سعید

گفتم سعید یا زنه یا از این دوجنسه ها خر نیستم بابا پیاماش لحنش زنونس

حاشا میکرد می‌گفت اینا مرداشون  این مدلی حرف میزنن

شکم داشت به یقین تبدیل میشد

دیگه خر که نبودم واضح بود

شوهرم دیگه اون شوهر سابق نبود نازم رو نمیکشید زود از کوره در می‌رفت

جواب سربالا میداد یه جوری شده بود

روز سزارین م فرا رسید با مامان بابام و مامانش رفتیم بیمارستان

دوست داشتم منو که به قسمت مادران باردار برد یک جور دیگه با هم خداحافظی میکردیم بچه ای که به سختی خدا بهمون داد رو قرار بود امروز ببینیم اما سرش توی گوشیش بود و با بی محلی رفت بیرون

بغض کردم

یادمه زمانی که لاپاراسکوپی کردم و قرار شد دوازده ساعت قبل عمل هیچ نخورم اونم نخورد تا زمانی که بهوش اومدم و اجازه خوردن دادن بهم اینم باهام گرسنگی کشید

یا برای سرکلاژم مثل پروانه می‌چرخید دورم

همش به پرستار می‌گفت خانمم داره ضعف می‌کنه کی اجازه میدید چیزی بخوره و بعدش با دست خودش خرما می‌ذاشت دهنم آبمیوه بهم میداد به زور

اما برای این عمل مهم اصلا حواسش نبود و توی گوشیش بود

بچمون به دنیا اومد و سه روز بیمارستان بودیم

کماکان گوشی بدست بود اما خب دور ما هم میومد

ترخیص شدیم و اومدیم خونه

روز پنجم بود یادمه رفته بود بیرون منم بخیه هام درد داشت روی تخت نشسته بودم پسرم هم که زردی داشت زیر دستگاه بود مامانمم مشغول غذا پختن توی آشپزخونه

زد به سرم گوشیشو چک کنم

بازم کلی پیام خاله زنکی با سعید

خدایا استیکرای سعید همه دخترونه حرفاشون مشکوک

و مثلاً کی میای پیشم

تو پیشمی انگار دنیا ماله منه

جالبش هم اینجا بود که تمام گزارشات منو زندگیمون هم بهش میداد

شوهرم برگشت در اتاق بستم زار میزدم چقدر بدبخت بودم با اون حالم حتی نمی‌تونستم از جام راحت بلند بشم حتی نمبخایتم مامانم بفهمه جیغ هم نمی‌تونستم بزنم

با گربه آروم گفتم این کیه بخدا دختره خر نیستم

قسم خورد این سعید دوستمه اشتباه میکنی من یک تار موی تو رو به هیچ زنی نمیدم و این حرفا

باور نمی‌کردم ولی

مامانم اومد داخل گفت چرا گریه کردی گفتم برا بچه ناراحتم زردی داره 

پیج خوشمزه من @angel__dessert
2714


روزها گذشت  و هر روز مطمعن میشدم خبری هست

ولی نمی‌تونستم ثابت کنم و راحت حاشا میکرد بیشتر میگفتم داد میزد و من بخاطر بچه سکوت میکردم و ادامه نمی‌دادم که نترسه

کم کم اخلاقش بدتر میشد جواب سربالا تهدید به طلاق و فحاشی

اسباب کشی کردیم به خونه خودمون توی کرمانشاه

همچنان سرش توی گوشی و مشکوک بود دیگه گوشیشو رمز میذاشت

خیلی تماس می‌گرفتند با هم

تا اینکه آذر ۹۵ بود میخواست بره تهران شب می‌گفت ماموریته

عصرش ما رو آورد شهر مامان اینامون که اونجا باشیم چند روز

وقتی رسیدیم توی شهر کار داشت منم پسرم بغلم خواب بود

گوشیشو نبرده بود

برش داشتم رمز داشت اما روی صفحه رو کشیدم پایین قسمتی از پیامای سعید که تازه فرستاده بود مشخص بود

گفته بود اگر میای بگو که دو تا بلیط بگیرم برا تبریز

تنم داغ شد پس نقشش بود که بره تهرآن از اونجا برن تبریز

برگشت توی ماشین دعواش کردم

گفتم بری تهران صبح میرم مهرم رو اجرا میذارم بعدشم طلاق

دیگه تو خونت برنمی‌گردم

بازم انکار میکرد

اما قبول نکردم

گذاشتمون خونه مامانم و قرار شد شب بره تهران

منم قهر بودم اما نذاشتم مامان اینام بفهمن

صبح روز بعد دیدم برگشت

نرفته بود

گفت بخاطر تو نرفتم و توبیخ خوردم و کلی چرندیات تحویلم داد

عصرش با بابام رفت بیرون و گوشیش رو زد شارز و نبردش

مامانم خونه نبود پسرم خواب بود

گوشیش رو برداشتم

خدا رو قسم دادم کمکم کنه رمزش باز بشه

خیلی راحت بعد دو سه تا رمز باز شد

هر چی قبلا داده بودم نمیشد اینبار راحت باز شد

پیج خوشمزه من @angel__dessert


تا رمز باز شد صفحه تل گ رام بالا اومد و عکس کریه دختره آشغال

بالا اومد

خودم رو به زور کنترل کردم

الان که می‌نویسم

عضلات گردنم و بارون از شدت عصبی درد می‌کنه

همه رو خوندم تمام اخلاقای شوهرم که عوض شده زیر سر این سلیطه بود کامل ازش دستور می‌گرفت

برا شب عروسی نقشه کشیده بود دختره که میخام شب عروسی تختمون رو غرق گلبرگ رز کنم

بعد چه قربون صدقه هایی رفته بود بر شوهرم حتی برا طفل معصومم نقشه کشیده بود که هفت سالگی بیارش مادریشو میکنم

عکس سینه های اویزونشم فرستاده بود

شوهر منم یک عکس نیم لختی از خودش

خیلی حرفا زده بودن و من رو از چشم شوهرم همش انداخته بود

چقدرم پیامای آخرش ناراحت بود از کنسل شدن رفتن شوهرم که من مانع شدم چقدرم تشرش زده بود که چرا حواست نبوده و پیاما رو زنت دیده و مانعت شده

پیج خوشمزه من @angel__dessert


شوهرم برگشت منه احمق برای اینکه کسی نفهمه و پسرم نترسه صدامو خفه کردم گفتم بریم بیرون کارت دارم

توی ماشین چند تا از پیاما رو که اسکرین گرفتم نشونش دادم

گفتم این چیه

اینبار انکار نکرد گفت اشتباه کردم منو ببخش

گفت این دختره دوست دختر دوستم بوده وقتی رفتم تهران داشتن کات میکردن کم کم بهم نزدیک شده و توی منجلاب انداخته منو

با پولاش هواییم کرده و و و

راحت بخشیدمش بدون تعهدی بدون هیچی

زنگم به دختره زد که بین منو تو همه چی تمومه زنم کامل فهمیده و و و

پولایی که این مدت خرجش کرده بود دختره حدود پانزده میلیون بود قرض گرفت از این و اون و پس فرستاد

مدتی گذشت ولی از طرف سعیده همیشه تماس و پیامک داشتم

می‌گفت از من نترس از یک زن بترس که دوست شوهرته و خونش نزدیک خونه مامانته

اصلا فکر کردی چرا همیشه میبرتتون اونجا

راست می‌گفت همیشه به هر بهانه ما رو میذاشت خونه مامانم

پیج خوشمزه من @angel__dessert


سعیده گفت که پای زن دیگه وسطه و نشانه هایی داد که حدسم درست بود

شماره ای توی گوشی شوهرم بود

گاهی حرف میزدن با هم

گاهی پیامک‌های ناجور می‌فرستاد

اما بازم انکار کرد گفت هدف سعیده اینه زندگیمون داغون کنه

با چرب زبانی خطمو عوض کرد که سعیده قطع ارتباط کنه

اما گاهی بوهایی به مشامم می‌رسید ولی شوهرم زبل تر شده بود

تا اینکه یکروز رفته بودیم شهر بازی

قسمت قطار شهربازی دوتا خانوم وضع خراب اونجا بودن کرم می‌ریختند

هیچی بعدش رفتیم سوار قایق بودیم منو پسرم

شوهرم داشت ازمون فیلم می‌گرفت همزمان با گوشی دیگش حرف میزد

شب برگشتیم شوهرم و پسرم خواب بودن داشتم فیلما رو می‌دیدم رسیدم به فیلم قایق سواری که صدای شوهرم  روش افتاده بود

داشت احوالپرسی میکرد و می‌گفت سراغم نمی‌گیری و اینا بعدش گفت ببین دو تا زن ج ن ده اینجان بخدا تو توی زندگیم نبودی شماره بهشون میدادم ...

تا صبح اشک ریختم صبح وسیله هام جمع کردم گفتم ترکت میکنم برا همیشه

بچه هم گذاشتم چون کوچیک بود و دنبالم نمیومد

جلوی آسانسور اومد مانعم شد گفت غلط کردم تعهد میدم حضانت بچه بهت میدم

برگشتم اما زد زیر قولشو و بعد چند روز فیلم رو حذف کرد و گفت خواب دیدی کدوم آش کدوم کشک

پیج خوشمزه من @angel__dessert


البته ماجراهای اینجوری و مشکوک و تماس و پیام زیاد دیدم ازش اینا فعلا حضور ذهن دارم و تا جایی که یاد بیاد میگم

از سال نود و چهار از این ماجراها داشتیم و هر بار من گذشت میکردم و اون وقیحتر میشد

یکبار که رفته بود حموم با گوشیش به شماره زنه که سعیده گفت و میگفت اسمش لیلا س زنگ زدم دیدم بله زنی برداشت

گرفتمش به باد فحش و قطع کردم شوهرم اومد بیرون باهاش دعوا کردم اول هیچ نگفت بعدش شماره رو گرفت و گفت بیاید حر فاتونو با هم بزنید کنار بیاید با هم

گفتم چی خجالت بکش من زنتم باید با یک زن خراب حرفامو بزنم

این زنه شوهر و بچه داشت

یکروز با شماره خودم باهاش حرف زدم و مشخص شد شوهرم دنبالشه و ول کنش نیست

البته زنه هم بی تقصیر نبود

کم کم زنه چیزای جدید گفت که شوهرت با یک زن دیگه دوسته

اصن وسط یک معادله چند مجهولی گیر کردم

شوهرم هم درست حسابی جواب نمی‌داد

به امید روزی که سرش به سنگ بخوره نشستم

هر دو ماه حدودا یکی دوبار ماجرای تازه و مشکوکی پیش میومد که ماست مالی میکرد

گاهی زنه بهم اس میداد شوهرت با فلانی خارج شهرن

بعد چند وقت بعدش پیامش روی گوشی شوهرم که حرفایی دوستانه میزدم

هربارم انکار میکرد

دیگه بیخیالش شدم

چون جز اعصاب خوردی هیچی برام نداشت

زندگیم در طول هفته اینطور بود بیشتر روزا رو ما رو به زور می‌ذاشت خونه بابام

خودشم پی کارش

اگرم مانع میشدم نمی‌رفتم خونه بابام جنگ درست میکرد

حرفای اطرافیان مخصوصا مامانش که می‌گفت کم بیا اسلام آباد کم خونه زندگیتو ول کن عذابم میداد

پیج خوشمزه من @angel__dessert
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز