امروز قرار بود مهمونی بدم به فامیلای شوهرم دیروز دعوتشون کردیم امشب شام بیان دیشب که تا جایی که امکان داشت بعضی کارا رو کردم تا 3بیدار بودم صبح هم از ساعت 9بیدارم دارم کار انجام میدم اقا ساعت 11بیدار شده صبحونه اوردم و خورده دراز کشیده یعنی یک لحظه ننشستم زمین یکدفعه دیدم خواهر و مادرشم اومدن اونا هم نشستن تازه مجبور شدم ناهار هم درست کنم تازه تو این مشغله شوهرم اب میخواست میوه میخواست بردم براشون همشون گرفتن خوابیدن من همش مشغول کار بودم بعدش جارو زدم و خونه رو مرتبم کردم اقا هم رفت بیرون که کار دارم تا بعد اذان اومده با مهمونا خودم سفره اینا چیدم یکمم خواهرم تو چیدن سفره کمکم کرد بعدشم نذاشتم ظرفا رو بشورن. بعد رفتنشون هم مادر و خواهرشو نذاشت که برن نه وایستید فردا برید نگهشون داشت بعدشم گفت دوستم تنهاست که همسایمونه من میرم پیش اون رفت و منو با این همه ظرف تنها گذاشت منم کمرم باهام نمیومد داشت میشکست مادر شوهرمم همش پاشو ظرفا رو بشور همه رو جمع کردم تازه ظرف شستنم تموم شد الان خسته ام دارم میمیرم صبح هم باید زود بیدار بشم به اینا صبحونه بدم اعصابم خورده خورده خودش که یه باری از دوش ادم برنمیداره تازه یکی هم میذاره رو بارت تمام هیکلم درد میکنه حتی ناخونام این همه کار کمه این خواهر و مادرشو کجا بذارم 😭😭😭😭