سلام من با قوانین اینجا اشناهستم
این داستانم دروغ نیست سعی میکنم تند تند تایپ کنم ازتونم ممنونم که حمایت میکنین و صبر دارین
من پدربزرگم خیلی پولدار هستن و از تاجرای معروف شهرمون هستن ۴تا دایی دارم که ۳تاشون ازدواج کردن و این اخری تازه عقد کرده داستاتی که میخوام بگم مال این دایی کوچیکمه
سه سال مداوم میرفتن خواستگاری و وادی ۳۰ سالگی بود
روزی که رفت خواستگاری(رسم ما خواستگاری سنتی و همه ی خانواده چادی هستن)همه گفتن این دختر خوب نیست گفت نه خوبه اخه مانتویی بود دایی ام گفت گفته چادر میپوشه و حجاب میکنه بقیه هم به خاطر سنش و اینکه راضین اکی دادن و اینا عقد کردن تو محضر ولی هیچکس یعنی خواهر برادراش هم نفهمیدن بعد ۳ ماه یه بله برون سوری و نامزدی گرفتن و عروس رو نشون ما دادن
جلوی ما خیلی تعریف میکرد و همش پز میداد از جاهایی که رفته
زنش همسن بود و من دوسالی بود که ازدواج کرده بودم
هنوز ۵ ماه تو عقد بودن که رفتن سفر خارج از کشور و همه جا میشست و پز میداد ماهم میخندیدیم دو هفته رفت و بعدش برگشت ۱ماه بعدش رفتن کربلا بعد دوباره رفتن تهران و شمال...
بابابزرگم اینا هم اصرار داشتن به مراسم عقد که عروس رو با لباس عروس ببینن
مراسم عقد دختر میگیرن و عروسی پسر
اون هام بهترین باغ گرفتن مجلس برگزار شد بعد ۶ ماه که نامزد کرده بودن و عقد محضری