سلام من تازه با سايت آشنا شدم و ثبت نام كردم ديدم جاي مناسبيه براي درد و دل كردن بگذريم...
من اسمم ماسوآ هست ٢١ سالمه همسرم رضا ٣٥ سالشه سه ساله از زندگي مثلا مشتركمون ميگذره هنوز فرزند نداريم همراه با مادرشوهر و خواهرشوهرم زندگي ميكنم و پدرشوهرم حدود دو سال براثر سكته فوت كردن از خوبي و مهربونيش نگم براتون😔 دوتا برادر شوهر ديگم دارم كه سالي يكبار به مادرشون سر نميزنن زندگي كاملا مستقلي دارنو جاريام حسابي شوهرشونو تو مشت گرفتن و اجازه نميدن با خانوادشون رفتو آمد كنن ..
من همسرم خيلي مادرو خواهرشو دوس داره به حدي كه وقتي پدرش فوت كرد بهم گفت ماسوآ ما نميتونيم زندگي مستقل داشته باشيم من نميتونم خانوادمو تنها بذارم در حالي كه تازه يكسال از عقد ما ميگذشت دنيا داشت رو سرم خواب ميشد بخدا فكر اينكه اول زندگي بخوام با آدماي ديگه روزمو بگذرونم خفم ميكرد فكر اينكه هيچ خلوتي در كار نيست
شوهرم خونه اي كه داشت بدون اطلاع من فروخت ولي مادرشوهرم كاملا مطلع بود
مادر شوهرم اوايل خيلي اروم و ساكت بود طوري كه همش ميگفتم خدايا شكرت كه حداقل دخالتي نميكنه توي زندگيمون اما اينا همش مظلوم نمايي بود 😔😔
پدر مادر خودم واقعا هيچ تلاشي نكردن كه من زندگيمو جدا كنم تازه خوشحالم شدن كه قراره با خواهر شوهرم و مادر شوهرم زندگي كنم خلاصه گفتم كه كمي از جريان زندگيم بياد دستتون ...
اما الان ما تو يه خونه ٧٠ متري كه فقط يك اتاق داره كه اونم خواهرشوهرم متعلق به خودش ميدونه اينم بگم تختشو و تمام وسايلشو ريخته تو كه جاي سوزن انداختن نيست
منو رضا شبا مجبوريم تو حال كنار مادر عزيزش بخوابيم هر چند رضا هيچ اعتراضي نداره من الان سه ساله همون خدا ميدونه تا الان كه ٢١ سالمه جدا از رضا ميخوابم يادم نمياد بعنوان زنش محبتي بهم بكنه يعني شرايطمون اينجوريه
مادرشم خيلي خوشحاله انگار كه جدايي و فاصله انداخته
خواستم ازتون راه حل بگيرم 😔😔😔