ماهم چیزینگفتیم دوران نامزدی که میومدخونمون مادرم میگفت خون به پامیکنم اگه به زنداداشتون بگین بالای چشمت ابروئه
چون اون خونمون غریبه و هرچی باشه پیشمون معذبه
همیشه هرجارفتیم هرچی برای خودمون میگرفتیم عین همونو برای عروسمون گرفتیم
تااینکه یه روز اومد گفت داداشتون معتاده
بردیم ازمایش دیدیم که جوابش منفی بود وقتی بهش گفتیم که چراشک کردی چیزی نگفت
بعد هم دعوای عروسی روگرفت
پدرم به برادرم کمک کرد تایه خونه بخره و عروس خانوم از روز اول مستاجری نکشه
بعدم که تالارگرفتیم ورفتن سرخونه زندگیشون