بچه ها هفت سال پیش وقتی که پسرم پنج ماهش بود خیلی با جاریم صمیمی بودم و همه حرفای زندگیمو به اون میگفتم مثلا اینکه همسرم همیشه میگه اگه خدایی نکرده تو از زندگیم بری پسرمونو به تو میدم چون پیش تو بهتر تربیت میشه یا اینکه شوهرم روزی که من زایمان کردم بنا به دلایلی روز دوم نیومد بیمارستان و اینا خلاصه
اون موقع من تو شهر مادر شوهرم اینا زندگی میکردم و خونه پدرم یه شهر دیگه بود منم برای مسافرت اومده بودم خونه پدرم
تو خونه عموم دعوت بودم بعد نهار یه ناشناس به گوشیم زنگ زد وقتی جواب دادم دیدم یه خانمه گفت دوست دختر شوهرتم و و ما خیلی همدیگر دوست داریم ترو خدا از زندگیش برو بیرون اون خودش نمیتونه بهت بگه هی امروز فردا میکنه و نمیتونه این موضوعو بهت بگه حتی بهم گفته که بچه رو هم بهش میدم
بعد بهم گفت خانم خودت باید بفهمی روزی که زایمان کردی گفت کار دارم پیش من بود و من نزاشتم بیاد کنارت