یه خانمی ۸ تا بچه داشت؛
۷ تاشون سفید و شبیه بهم بودن و هشتمی سبزه و کمی متفاوت؛
از روز تولد هشتمی شوهرش بهش شک کرده بود ولی برای اینکه بنیاد خونوادش ازهم نپاشه چیزی نگفت
یه روز خانمش در حال مرگ گفت: میخوام یه اعترافی کنم
شوهرش گفت: میدونم، اون بچه سبزه...
خانمش گفت: نه اون ۷ تا سفیدا😲😲😲😲