عقد برادر شوهرم واسه اينكه خونوادش باهام قهر بودن گفتن نبايد زنت بياد
ديشب گفت هر چى تو بگى همون كارو ميكنم به ارواح خاك خواهرم
گفتم محضر رو برو ولى جشن رو نرو
چون اينجورى گفتمو باب ميلش نبود قبول نكرد بحثمون شد
گفت ميرم جشنو يكى دو ساعت بعد برميگردم شام نميمونم
گفتم رفتى ديگه واسه من هيچ فرقى نداره تا تهش بمون
گفت اگه فرق نداره پس ميمونم
گفتم مهم نيست اما ديگه از من انتظار هيچى نداشته باش
گفت مثلا چى
گفتم عيد،جشن،عروسى،عزا،مرگ و مير هرررررر چيز ديگه اى من كلا تا ابد با خونواده تو قطع ارتباطم
اگه جشنو نميرفتى و بعدها تو مراسماى مختلف ميگفتى پاشو بيا ميومدم بخاطر تو ولى وقتى تو بخاطر من ناراحت نميشى و ميرى ديگه واقعا نشون دادى كه اونا واست ارجحترن
گفت اونا هم همينو ميگن نميخوان هيچوقت باتو آشتى كنن اصلا مهم نيست
بعد گفت ببين با من لج نكن اصلا تو با خونواده خودت برو و بيا منم با شماها كار ندارم
منم با خونواده خودم توام هيچ كار نداشته باش
صبحم پاشد و حاضر شدو رفت گفت بخدا دوست ندارم برم ولى نميتونم داداشم ناراحت ميشه
گفتم آره داداشت ناراحت شه مهمه ولى ناراحتى من مهم نيست، آره ترسوتر از اين حرفايى كه بتونى اينكارو كنى
سر راهت يه دختر هم سوار كن تو جشن تنها نباشى
ازش متنفرم واقعا ازش بيزارم خدا جوابشونو بده از ته دلمممممم ميخواام