من تو شهر غریبم، شوهرم رفته ماموریت قرار یه هفته با مادرشوهرم تنها باشم ،الان دوروز گذشته اعصابم خورده همش گریم میگیره، ملا روانم ریخته بهم، به نظرتون بهش بگم بیا بریم شهرمون (برای اینکه ازین وضع دربیام ) یعنی دارم بیرونش میکنم؟ دلش نمیشکنه؟ خیلی دو دلم، از یه طرف تحمل ندارم از یه طرف میگم ناراحت نشه، به نظرتون به شوهرم بگم دوست ندارم مامانش پیشم باشه؟
واااای من مادرشوهرمو یه ساعت به زور تحمل میکنم زبقه بالاشونم یه روز دوستای دخترش اومده بودن خونشون اینم چون هم سن اونا نبود یه ساعت اومد بالا نشست اون یه ساعت اندازه یه هفته گذشت واسم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
واااای من مادرشوهرمو یه ساعت به زور تحمل میکنم زبقه بالاشونم یه روز دوستای دخترش اومده بودن خونشون ا ...
منم واسم سخته تنها بودن ...هیچ وقتم تنها نمیرم خونشون همشه با شوهرم میرم وقتی اون هست راحتم و میگیم و میخندیم...البته من دختر کم حرفیم اخلاقمم به مادرشوهرم نمیخوره در عوضش اون خیلی پرحرفه و شده حتی یه ماجرا رو چند بار تکراری میگه
شروع کاهش وزن ۹۸/۶/۳،وزن شروع ۷۸.۴۰۰ وزن فعلی۷۴.۷۰۰...وزن هدف ۶۰...به امید خداااا...