بچه ها من ناچار به ازدواج بودم
ناخواسته با مردی ازدواج کردم که همجوره ازش متنفرم
ولی تو جمع باهاش خوب رفتار میکنم
من از لحاظ قیافه و وضع مالی خیلی ازش سرترم
همین باعث شده همه بهش تیکه بندازم
خواهرم بچه اورده سه قلو من پیشش موندم دیشب شوهرم اومد خونه خواهرم دیدنم کسی بهش محل نزاشت دلیلش ازدواج اجباریمون بود که بعد اون همه ازش متنفر شدن
امروز رفتم خونه چندتا لباس گرم وردارم خیلی عصبی بود گفت میدونی ک مشکل دارم چرا قرص میخوری ک بچه دار نشیم من شاید عمل کنم عقیم شم چرا باهام اینکارا رو میکنی
بهش گفتم نمی خوام از مردی ک ازش متنفرم بچه دار شم وقتی داشتم میرفتم دیدم داره گریه میکنه
بهش گفتم امشب بیا خونه خواهرم همه فامیل دعوتن تو رو هم دعوت کردن گفت بیام که ببینم با باجناقم بگو و بخند دارن ولی جواب سلام منو نمیدن
بچه ها شاید دیر جواب بدم اگه بخوام به همه جوابم خیلی طول میکشه