ببین من یه دوستِ صمیمی داشتم که پدرش چون فهمید با یکی رابطه داره مجبورش کرد با یه خواستگار درو دهاتیش برا خاطر حفظ آبرو ازدواج کنه
یعنی انقدر بدبخت بود که شوهرش بهش اجازه داده بود یه با بدون مقنعه بیاد بیرون از خوشی داشت خودشو خفه میکرد
بعدفکر کن این اومده بود به من میگفت ببین ناراحت نباش شش تا برادرشوهر دارم نمیذارم بترشی تو رو به یک کدومشون غالب میکنم
انقدر بهم برخورد که همونجا بهش گفتم حیفِ من که حد وابعاد خودم در حدِ تو آوردم پایین و با کسی که لیاقت نداشت مصاحبت و دوستی کردم
بعدم گوشی را روش قطع کردم
گاهی ممکنه آدم کسیو دیر بشناسه ولی ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است
خوشحال باش که شناختیش
این داستان که گفتم مال 15 سال پیش هست الان چند وقت پیش تو خیابون دیدمش داغون و پیر شده بود چون مطمئنم که دلخوشی تو زندگی نداره بعد فکر کن همچی آدمی فکر میکرد ازدواج کرده شاخِ غول را شکسته یا شوهر کردن یه هنرِ