بچه که بودیم خانه مان یک حیاط داشت٬ به چه بزرگی. به قول بابا پنج تا ماشین توش جا میشد. آشپزخانه مان مشرف بود به حیاط. درست روبه روی در گاراژیِ بزرگِ حیاط. پنجره آشپزخانه از این کشویی ها بود. دور تا دور قاب پنجره٬ توری میچسباندیم٬ شبهای تابستان که پنجره باز میشد٬ پشه و مگس و سوسک نیایند تو. که نصفه شب بی خوابمان نکنند. تابستان که میشد پنجره همیشه باز بود که خنکی بیاید تو که اتفاقا میامد. حسابی خنک بود صدا هم نداشت که عین کولر تا صبح دیوانه مان کند...
بچه که بودیم... مهمان ها که میامدند٬ موقع رفتنشان من نمیرفتم توی حیاط. بغض میکردم بس که از خلوتی بعد رفتنشان٬ صدای جاروبرقی کشیدن بعدش و سر و صدای جا به جا کردن ظرف ها بدم میامد. بس که ساکتی بعدش دلگیر بود. بغض میکردم٬ میامدم پشت همان پنجره. صورتم را میچسباندم به توری. در که بسته میشد٬ مهمانها که بدرقه میشدند٬ میدویدم جلوی آینه... همیشه ها. میدویدم٬ که سیاهیِ نوک دماغم که کار گرد و خاک روی توریست را ببینم.
حالا بچه نیستم. خانه مان حیاط به آن بزرگی ندارد. پنجره آشپزخانه ا روبه حیاط نیست. اما خب... گرد و خاک آن توری قدیمی٬ امروز بد جوری روی صورتم است. این که آدم توی سوت و کوری خودش باشد خوب نیست اصلا. توی آینه دیدم٬ بدجوری گرد و خاکی م..
دلناز🦋