بچه ها من هر وقت خونه مادر شوهرم ميرم اينقدر عصبي و كلافه و ناراحت ميشم كه نگو انگار اصلا دل نداره انگار غير از بچه هاش كسيو دوست نداره اصلا ،هيچ كس براشون مهم نيست اونا يه شهر ديگه ان ماهم يه شهر ديگه فقط خدارو شكر ميكنم كه از شون دورم ودير به دير ميبينمشون ولي هر روز زنگ ميزنه به همسرم آمار دقيق زندگيمونو ميگيره خيلي خسته ام از دستش خودشم كه هر وقت مياد خونمون يك هفته ميمونه و به همجا سرك ميكشه و از همه كاراي زندگيمون سر در مياره ديروز بعد از چند هفته رفتم خونشون داشت به همسرم ميگفت ماهم يه خونه كنار خودتون پيدا كرديم مي خوايم بيايم پيشتون اينقدر اعصابم خورد شد كه نگو نميدونم چيكارش كنم اينقدر قربون صدقه همسرم ميره كه همسرمو توي مشتش ميگيره همش پيش ما ميگه من مريضم من شبا تا صبح نمي خوابم من قند و فشار خون دارم ولي هميشه به گشته و به خورد و خوراكش خوب ميرسه ديگه اينقدر از دستش گريه كردم كه نگو
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
ولی یه چیزم بگم هااا من کلا موضع خودم رو مشخص کردم هم واسه همسرم هم واسه خواهر شوهرام و مادرش.میدونن کلا من از اینه کنار هم باشیم و تو یه خونه تو یه کوچه بدم میاد واسه همین هم زیاد حرفشو نمیزنن
گرگ باش!!! هیچی دیگه همین منم یه جایی خوندم گفتم شاید خوبه گرگ باشی به من چه اصلا مرغ باش تخم بزار والا همه رو شستم گذاشتم کنار 🥀🥀
منم به خاطر همسرم مجبورم تحمل كنم اخه بنده خدا همسرم خيلي خوبه از همه لحاظ جلو منم طرفدار مامانش ايناست ولي زنگ ميزنه بهشون ميگه اينقدر زن منو اذيت نكنين فقط به خاطر اونه كه بعضي وقتا به روي خودم نميارم چون خيلي تنهاست و هيچ پشتوانه ايي نداره