بچه ها من هر وقت خونه مادر شوهرم ميرم اينقدر عصبي و كلافه و ناراحت ميشم كه نگو انگار اصلا دل نداره انگار غير از بچه هاش كسيو دوست نداره اصلا ،هيچ كس براشون مهم نيست اونا يه شهر ديگه ان ماهم يه شهر ديگه فقط خدارو شكر ميكنم كه از شون دورم ودير به دير ميبينمشون ولي هر روز زنگ ميزنه به همسرم آمار دقيق زندگيمونو ميگيره خيلي خسته ام از دستش خودشم كه هر وقت مياد خونمون يك هفته ميمونه و به همجا سرك ميكشه و از همه كاراي زندگيمون سر در مياره ديروز بعد از چند هفته رفتم خونشون داشت به همسرم ميگفت ماهم يه خونه كنار خودتون پيدا كرديم مي خوايم بيايم پيشتون اينقدر اعصابم خورد شد كه نگو نميدونم چيكارش كنم اينقدر قربون صدقه همسرم ميره كه همسرمو توي مشتش ميگيره همش پيش ما ميگه من مريضم من شبا تا صبح نمي خوابم من قند و فشار خون دارم ولي هميشه به گشته و به خورد و خوراكش خوب ميرسه ديگه اينقدر از دستش گريه كردم كه نگو