خيلي دلم گرفته،امشب تولدم بود،نامزدم يه تولدي كه اصلا در شان من نبودو برام گرفت،خيلي معمولي با يه كادوي در پيت،شبش كه اومد منو برسونه گفتم بريم يكم قدم بزنيم يه ٢ مين راه رفتيمو تهش گفت سرده بريم،خيلي بيذوقه🙂زنگ زدم شب بهش ديدم يه خالي بست كه بماند ٤ شاخ شدم راجب يه موضوعي،دوباره تو خونشون من پام شكستع ننش هي تيكه ميندازه ميگه چقد ضعيفي چقد شكننده اي پس فردا شوهرت بزنتت ميخواي چيكار كني منم فقط ميخندم
خيلي سعي كدرم بهم بزنم خيليا تقريبا هروز اما دوسش دارم از طرفيم ابروم ميزه بهم بزنم
ولي ديونن خانوادگي
اينم بگم خيلي خواستم بهم بزنم اما خود نامزدم نميذاره ميگه دليل قانع كننده بيار
نميتونم بگم تو زورگويي نميتونم بگم ااز خانوادت متنفرم،نمتونم ثابت كنم كه دروغگوهه،خيلي از زندگيم بدم مياد پيش مشاورم مسرم ميگه بخاطر سن كمهته٢٢ سالمه.نميدونم خسته شدم