من یه همکار داشتم؛خوشگل فدبلند؛وخیلی خانم وتحصیلکرده.این خانم تودانشگاه بایه همکلاسیاش عاشق ومعشوق بودن ولی خانواده هاشون باهم متفاوت بود بخاطر همین پدرش راضی به ازدواج اینا نبود
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
خلاصه بعد کلی پافشاری وباتوجه به معقول بودن خود پسره؛پدر دوستم راضی به ازدواج ایناشد؛ هردوتا شهرستانی بودن ولی پسره بخاطرسربازیش ودختره هم چون خیلب درسخون بود مقطع بعدی تحصیلیش رو تهران قبول شد وجفتشون تهران بودن
دوستم هم درس میخوند هم کار میکرد.شوهرشم همینطور.خیلی باهم خوب بودن وواقعا همدیگه رو دوست داشتن ؛من می دیدم که چقدبهم وابسته ان. شوهرش خیلی آروم ومودب بود وکلا همه زندگیش زنش بود .
دوستم هرماه که پریود میشدخیلی غمگین می شد.وتقریبا شش ماهی از اقدام برای بارداریش گذشت که ماه ششم فهمید بارداره خیلی خوشحال بود ولی ازاونجایی که می ترسید سقط بشه وهم تولدشوهرش نزدیک بود به شوهرش نگفت ومیخواست بعد سونوی قلب به شوهرش بگه