دیشب دیدم یکی تاپیک زده راجب کی ازش توی بچگی سواستفاده شده یادمه فکر کنم نه یا ده سالم بود من خیلییییییی بچه بودم هیچی سر در نمی اوردم. جشن عقیقه داداشم بود هم خانواده مادریم بودن هم خانواده پدریم داشتم با داییم بازی میکردم یک جوری من دستمالی میکرد ولی من نمی فهمیدم مامانم هیچی بهم نگفته بود . عموم اومد دید اعتراض کرد( داییم و عموم جوون بودن داییم یک سال بزرگتر از عموم بود) خلاصه دعواشون بالا گرفت همه متوجه شدن عموم نمی خواست کسی چیزی بفهمه ولی داییم کولی بازی در اورد گفت این فکر میکنه من به خواهر زادم اینقدر بچه هست چشم دارم همین باعث دعوا عموم با بابام و مامانم شد مادر بزرگمم اومد وسط دیگه عموم قهر کرد همه تقصیرا افتاد گردن عموم گفتن حسودیش شده به داییت اخه خانواده مادریم وضعشون خیلی بهتر بود
همسرمهربونم💏چهل سال بعدجلوی آینه موهایم را شانه کنم..👵روسری آبی ام را بپوشم وآرام آرام بروم توی آشپزخانه..نگاهت کنم و بگویم :دیدی گفتم میان ..لبخند بزنی☺بگویی : چقدر قشنگ شدی😍یاد وقت هایی بیفتم که جوان بودم.👩ناراحت شوم که پیر شده ام 👵..زشت شده ام ..و تو باز بگویی با موهای سفید بیشتر دوستت دارم👵و من مثل بیست سالگی هایم ذوق کنم😍سر بزنم به قیمه ای که برای بچه هایمان پخته ام ..🍲بعد تو از نوه ی آخرمان بگویی.بگویی این فسقلی عجیب شبیه تو شده..من برایت چای بریزم.☕بچه هایمان بیایند.مدام بگویم :قند نخور آقا.چایی داغ نخور .. بذار سرد شه..تو لبخند بزنی☺من مثل چهل سال پیش شوم و جلوی بچه هایمان سرم را روی شانه ات بگذارم ..💑نوه هایمان را بغل کنیم .👶دخترهایمان سالاد درست کنند و غذا بیاورند ..پسرها سفره بیاورند و بشقاب بچینند..پسر اولمان بگوید :هیچی دستپخت تو نمی شه مامان..عروسمان خودش را برایش لوس کند و بگوید:پس دستپخت من چی ؟!پسرمان نازش را بکشد😍ما از حال خوششان ذوق کنیم ..زیر گوشت بگویم : مرد زندگی بودن را از خودت یاد گرفته.❤باز هم نگاه های مهربانت.👀و باز هم درد زانوهایم یادم برود ..بچه ها بروند خانه هایشان ..ومن از خوشحالی ده بار بمیرم که چهل سال است تو را دارم ..💏