ببین اصلا درک محبت نمیکنه اینکه یکسال عقد کردم دریغ از یک هدیه یا دعوت و محبت یا احترام، بعد از یکسال و خورده ای رفت مشهد من یکار بد کردم کنجکاوی کردم (البته من میگم حکمت خداست) مامانم بهم زنگ زد گفت مادرشوهرت از مشهد اومده برو بهش سر بزن مادرته گفتم باشه میرم ب شوهرم گفتم بهش زنگ بزنه بگه ما میخوایم بیایم خونتون.فرداش ک از سرکار اومد گفتم چی شد زنگ زدی چی گفت ؟گفت گفته امادگیشو ندارم چن روز دیگه بیاین. من کنجکاو شدم ببینم دقیق چی گفته..رفتم سر موبایلش(کار بدم این بود) مکالمه ضبط شده رو گوش دادم نصفه (توش همش توهین بمن و خانوادم بود)حالم خیلی بد شد خیلی با خودم کلنجار رفتم ب شوهرم نگم و نگفتم تا فرداش ک رفتم کامل گوشش دادم دیدم آخراش مادرش گریه کرد اصلا صدای گریه شو ک شنیدم منقلب شدم و دلم شدیدا واسش سوخت
رفتم شوهرمو بیدار کردم گفتم ازت ناراحتم. گفت چرا؟ حالا ادامشو تو کامنت بعد میگم