البته تمام ایناوقتی نتیجه میده ک ی نکته کلیدی رو درک کنی .اونم این هست ک تو اون چیزی ک پدر مادرت میگن نیستی.ما وقتی بچه ایم پدر مادر هرچی میگن رو واقعیت میدونیم چ در مورد خودمون چ در مورد محیط و اتفاقا.مثلا اگر ب اومدن برف سنگین بگن مصیبت ما شناختمون از برف سنگین این میشه ک مصیبته.ولی بچه ای ک از پدر مادر شنیده برف سنگین یعنی ایول ی فرصت درجه یک واسه برف بازی و خوش گذرونی،همیشه فک میکنه واقعیت در مورد برف سنگین اینه ک ی اتفاق خوبه.
واسه همین هم میگن بچه هر شناختی از پدر مادر داشته باشه همون حس رو ب خدا داره در آینده.چون توی بچگی خالق و حامی خودش رو والدین میدونسته و اونجوری شناخته خالق و حامی رو،پس وقتی ام بزرک میشه و بهش میگی خدا تورو افریده و حامی توعه،برداشتش اینه ک خالق و حامی اون طوری هستن پس خدا هم اونطوریه.
من شما رو ببینم شاید بگم چ دختر خفنی
ی ادم دیگه شما رو ببینه شاید بگه چ دختر ضعیفی
کدوم ما درست میگیم؟
از ی زاویه هیچ کدوممون درست نمیگیم،چون ما طبق معیارای خودمون داریم شمارو برای ذهنمون تعریف میکنیم
از ی زاویه درست میگیم اگر شما با حرف یکی از ما نسبت ب خودت موافق باشی
یعنی وقتی والدینت بهت میگن قوی هستی یا ضعیفی،چون باورش میکنی ،پس وقتی ی غریبه ام بهت میگه ضعیفی حس میکنی اونم تورو درست شناخته
درحالیکه شاید پدر مادرت بابته مسائلی ب تو میگن ضعیف ک پدر مادرای دیگه اون حالت هارو طبیعی میدونن برای ی بچه و اگر بشنون کسی میگه بچه ی اینجوری بچه ی ضعیفیه،خنده اشون بگیره و بگن وا چ انتظاراتی داری از ی بچه! این ک خیلی عادیه.
ولی چون شما اینارو نمیدونستی تا الان،حس میکنی اگر پدرت میگه مثلا جاتو خیس کردی پس بچه احمقی هستی،شما فک کنی اره راس میگه دیگه،اگه احمق نبودم ک جامو خیس نمیکردم.
درحالیکه از نظر ی ادم دیگه وقتی بچه جاشو خیس میکنه کلی بامزه میدوننش و کلی ام بغلش میکنن و قربونش میرن و میگن ی چیز عادی بوده پیش میاد
اینکه ما یاد بگیریم نظر والدین رو اصل هویتمون ندونیم تمرین میخواد
ولی بمرور متوجه میشی ک ما هویتمون همونیه ک خودمون باورش میکنیم
حرف دیگران رو باور میکنی یا تجربیات خودت رو؟ تو همونی.