آره عزیزم س سال هم روزا خوبی داشتیم هم بد خیلی میخاستم ی روز اگ همو نمیدیدیم ی پیام نمیدادیم هیچی سخت ترین زمانی رف خدمت وقتی برا اولین بار زنگ زد از اونجا جفتمون گریه می کردیم یزد افتاده بود اموزشیشو ک تموم کرد اومد خواستگاری ولی مامانم چون میدونستم باهم دوستیم قبول نکرد گف اگه بخای رضایت مردم ولی دیگه دختری به اسم تو ندارم منم نمیدونستم قید خانوادم بزنم خلاصه اونام دولار اومد راضی نشد مامانم دیگ کم کم تموم کردیم دوران سختی داشتم شیش ماه عذاب کشیدم و گریه کردم و گوشه گیر شدم مامانم گف الان نمی فهمی واسه خوشبختی خودته ک میگم من دوس دارم ت خوشبخت باشی ولی ب این نمیشی خلاصه بعده شیش ماه ب خودم اومدم دوستان خیلی هوام داشتن دیگ سرمو ب هم دانشگاه گرم کردن تنها دلخوشیم رفتن اونجا و بیرون با دوستام بود فراموش شد ولی سخت عشق بچه گیم زود ۱۸سالم بود بعدم ک ازدواج کردم البته نه بعده اون ها گذشت ی مدت حالام ک ازدواج کردم شوهرم خیلی بددل و سخت گیر میگم شاید با اون ازدواج میکردم اینجوری نبود شایدم بدتر لود ولی قسمت نبود بهش فک نمیکنم دیگه خیلی وقته اوایل ازدواج چرا ولی ب بعد ک گذشت دیدم هم ب زندگیم بد میکنم هم ب شوهرم😶😶😕😥😥😥