بچه ها خیلی دلم گرفته جوری که دیشب به خدا گفتم کاش هیچوقت حامله نمیشدم.
من هروقت بخوام از خواسته ها و حساسیتهام چیزی رو به شوهرم بگم باید محکوم بشم به اینکه افکارم بچه گانس، حسادت زنانه دارم، کنترل رو رفتارم ندارم...
فقط مواقعی زن خوبم که بخوام ضمانت وامهاشو بکنم یا مواقعی که بخواد مخمو بزنه و یک سال دیگه مفت تو خونم زندگی کنه یا ناشینمو بفروشه و با پولش بره زمین بخره
تو فکر من همش اینه که این ادم راحت باشه و چون ننه باباش براش نکردن من پشتش باشم همه جوره ولی بخدا گاهی کم میارم از قدرنشناسی و پررو بودنش...
سه ساله مفت تو خونه من میشینه دوسالم مفت سوار ماشینم شد...همیشه هم سر خانواده ی بی فرهنگش باهام دعوا کرد و پشتمو خالی کرد. تو تمام یکسال گذشته همش سرکوفت زد که تو حامله نمیشی برو مشکلتو حل کن در صورتیکه مشکلی نداشتم تا اینکه خدا یه نی نی گداشت تو شکمم... حالا باز میگه کاش پسر باشه و هر لحظه آه میکشه که پسر باشه...
بخدا از طمع و زیاده خواهیاش خسته شدم. الان چهارماهه استراحت مطلقم. مدام درد و خونریزی دارم. همش تهوع و استفراغ. نمیتونم سرکار برمو درامد ندارم. همش منت میزاره که من باید کار کنمو زندگی رو من دارم میچرخونم و فکرم درگیره و... فعلاتازه میگه هزینه های بچه رو هم تو بده بعد برو از بیمه تکمیلی بگیررررر.... دیشبم آقا میگه اگه لنگ تو نبودم منم میرفتم تهران پیش بابام اینا( باباش پارسال رفت اونجا که پیش دختراش باشه و پسراشو اینجا تنها گذاشت. چون فقط با دختراش حال میکنه و اصلا به وضع پسرا توجهی نداره)
الان واقعا درمونده شدم اصلا نمیدونم چه مرگمه؟ الان من کجای این زندگی ام؟ همش میگم کاش حامله نبودمو تموم میکردم این زندگی رو ...
ای خدا قربوووون بزرگیت من نه از قیافه کم داشتم نه از شغل و درامد و خانواده...این چی بود اومد تو زندگی من؟
کاش هیچوقت عاشق نمیشدم