منم چندسال پیش همین حس شماروداشتم ،به دلائلی خیلی اززندگی سرد بودم وازته قلبم آرزوی مرگ میکردم،یه بارباشوهرم بامونوررفتیم بیرون،وقتی سوارموتوربودم یه صدایی نیرویی چیزی نمیدونم چجوری بیانش کنم ازم پرسیددوست داری توتصادف بمیری ومن نگاهی به پسرکوچولوی ده ماهم که دستم بودکردم ومحکم گفتم نه تو تصادف نه،بعدهمون روزبرگشتنی باموتورتصادف سختی کردیم وزخمی شدم تواون حال زاروزخمی فقط به فکربچه م بودم مدام به شوهرم میگفتم بچه م کو؟چندروزی کارم بیمارستان ودکتربودبعداون رفت که دیگه آرزوی مرگ کنم حکمت این اتفاق و نفهمیدم ولی شوک اون باعث شدقدرزندگ ی روبدونم واون یاس وناامیدیمم ازبین رفت