2777
2789
عنوان

رماااااان❤❤

| مشاهده متن کامل بحث + 157 بازدید | 23 پست

#پارت_7


با خوردن هواى تازه نفسى كشيدم. دلم براى بى بى و غرغرهاش تنگ شده. 


الان بايد مى رفتم و شير گاو رو مى گرفتم. نگاهى به دست هام كه ناخن هاشون رو از ته گرفته بودم انداختم. 


اون زمان كه پيش بى بى زندگى مى كردم چقدر دلم مى خواست ناخن هام بلند بشن. 


چقدر به دخترهاى شهرى كه براى تعطيلات روستا می اومدن غبطه مى خوردم اما الان دلم فقط اون روستاى كوچك رو مى خواست. 


با صداى آقاى رحمانى به خودم اومدم و سوار ماشين شدم. آقاى رحمانى چيزى زير لب گفت و ماشين و روشن كرد. 


نگاه آخر رو به خونه ى مردى كه ادعاى پدربزرگى داشت انداختم. 


بعد از مسافتى كه براى من مثل يك قرن گذشت، ماشين كنار در فلزى رنگى ايستاد. از ماشين پياده شدم و نگاهى به در بزرگ و غول پيكر رو به روم انداختم. 


آقاى رحمانى پياده شد و زنگ آيفون رو زد. در با صداى تيكى باز شد. دنبال آقاى رحمانى راه افتادم. 


نگاهى به نماى خونه ى رو به روم انداختم كه با آجرهاى قهوه اى سوخته نماى زيبايى ساخته بود. 


در و آروم هل دادم. پا تو حياط گذاشتم اما با ديدن حياط رو به روم لحظه اى از اونهمه زيبايى تعجب كردم. حياط كوچك اما پر از درخت. 


از در حياط تا در سالن كه مسافت زيادى هم نبود گل هاى ياس و پيچك در هم تنيده بودن و بوى گل ياس تمام حياط رو برداشته بود. 


درخت بزرگ گيلاس كه تابى بهش بسته شده بود و باغچه اى پر از گل هاى رنگى. 


كمى از ديدن حياط خونه و اونهمه گل و فضاى سرسبز رو به روم حس آرامش گرفتم. 


سمت در سالن رفتيم و از دو تا پله ى مرمرين بالا رفتيم.

دعا کنین مامان بشم.توروخدا یه صلوات برام بفرست مامان بشم😢😢😢

#پارت_8


آقاى رحمانى در سالن رو باز كرد گفت:


-بفرمائيد. 


كفش هام و درآوردم و پا توى سالن گذاشتم كه بوى خوش عود پيچيد توى مشامم. 


سر بلند كردم اما با ديدن سالن رو به روم لحظه اى از اون همه آرامش و زيبائى متعجب شدم. 


سالنى نيم دايره، پنجره هاى تمام شيشه و پرده هاى حرير سفيد. كف سالن تمام سراميك سفيد كار شده بود. 


يه قسمت سالن مبل هاى اسپرت رنگى چيده شده بود. 


پله ى كوتاه و مارپيچى كه طبقه ى پايين رو به طبقه ى بالا وصل مى كرد. 


نگاهم چرخيد و روى پيانوى مشكى براقى ثابت موند كه رنگ مشكيش تضاد زيبائى با رنگ سالن ايجاد كرده بود. 


گربه ى سفيد چاقى پاى پيانو خوابيده بود. 


با ديدن خونه خوشحال شدم. نه خيلى بزرگ و اعيانى بود و نه كوچك. يه خونه ى زيبا و در عين آرامش. 


با صداى آقاى رحمانى چشم از خونه گرفتم. 


-امروز يه خدمتكار اومد و اينجا رو تميز كرد. پرستار بهارك، بهارك رو با خودش برده. از امروز تو بايد تمام كارها رو انجام بدى و از بهارك مراقبت كنى. 

آقا احمدرضا فعلاً نيست و رفته خارج از كشور و معلوم نيست كى بياد! اما بهتره حواست رو جمع كنى چون يكم زيادى خشنه و براش هيچ چيز مهم نيست. 

دنبالم بيا بالا، اتاق خواب ها طبقه ى بالا قرار داره. بهتره با اين دختره پرستار بهارك خيلى صميمى نشى. 


سرى تكون دادم و از دنبالش راه افتادم. طبقه ى بالا فقط يه سالن نيمه داشت و يه دست صندلى راحتى چيده شده بود. 


به اتاق اولى اشاره كرد. 


-اتاق آقا؛ حق ندارى پاتو توى اين اتاق بذارى. اگر سرپيچى كنى هر اتفاقى برات افتاد پاى خودته! 


به اتاق وسط اشاره كرد و سمت در رفت. 


-اين اتاق بهارك و پرستارشه.

دعا کنین مامان بشم.توروخدا یه صلوات برام بفرست مامان بشم😢😢😢

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#پارت_9



نگاهی به اتاق انداختم . 


 اتاق ۱۲متری با یه تختی که ازیک نفره کمی بزرگتر بود و


 یه تخت بچه . 


 آقای رحمانی در اتاقو بست . 


_ به زودی این اتاق ماله تو میشه و این یکی اتاق هم اتاق مهمان هست . 


 بهتره وسایلت رو اتاق بهارک بزاری . 


خدمتکار توی اشپزخونه است ، 


کلید ها رو ازش بگیر و تا شب بهارک رو پرستارش میاره . 


 و تا اومدن اقا تو همراه پرستار تنهایی ...! 


سری تکون دادم . 


اخمی کرد گفت : _ بهتره انقدر دست و پا چلفتی نباشی پرستار ،


 بهارک تورو تو جیبش میزاره من رفتم ...


و سمت پله ها رفت . 


 با رفتنش نفس اسوده ای کشیدم . 


سمت اتاق رفتم وارد اتاق شدم . 


 یه قسمت از اتاق کمد بزرگ دیواری بود .


 زیپ کیفمو باز کردم و بلوز دامن ساده ای از توش دراوردم . 


 بلوزو دامنو جای مانتو شلوار پوشیدم . 


 و مانتو شلوارمو تا کردم تو ساک دستی کوچیکم گذاشتم . 


 موهای بلند بافته شده ام رو توی بلوزم کردم و روسریم رومحکم دور سرم پیچیدم . 


 نگاهی توی اینه به چهره ام انداختم . 


پوستی سفید گونه هایی که کمی گلبهی رنگ بود و چشم هایی  بین مشکی و قهوه ای


 


 دستی به ابروهام کشیدم و 


نگاهم روی لوازم ارایش روی میز ثابت موند . 


 یاد بی بی افتادم ، 


که هروقت اگر میخواستم از مغازه مریم خانوم لوازم ارایش بخرم دعوام میکرد


 میگفت : _ یه دختر تا توی خونه هست ارایش نمیکنه ...! 


 و منم به خاطر اینکه ناراحت نشه و تا یک هفته سرم غر نزنه هیچ وقت نمیخریدم . 


 نگاهم رو از رنگ های وسوسه برانگیز گرفتم و سمت در اتاق رفتم ، 


 نگاهی به دمپایی های تو خونه ای ام  .....

دعا کنین مامان بشم.توروخدا یه صلوات برام بفرست مامان بشم😢😢😢

#پارت_10



جلوی در وردی  بودو موقع ورود 


 پوشیده بودم به پام زار میزد. 


 توجه ای بهش نکردم و از پله ها اروم پایین اومدم .


 زنی از اشپزخونه خارج شد ،


 با دیدنم لحظه ای تعجب کرد و 


گفت : _ خدمتکار جدید هستی .


 نمیدونستم چه توضیحی بدم و فقط به سر تکون دادن اکتفا کردم .


 پشت چشمی نازک کردگفت : _ به شادی خانوم بگو همه جارو تمیز کردم .


_ باشه


 کیفش رو روی شونه اش انداخت گفت : _  دهاتی ها چه شانسی دارن کجاها کار گیرشون میاد .


 درو باز کردو رفت.


سری از تاسف برای این تفکرپایینش انداختم نگاهی دوباره به سالن انداختم ، 


سری به اشپزخونه زدم ، هنوز نیومده دلم برای بی بی و خونه تنگ شده .


 درسالن رو باز کردم وبا دیدن حیاط لبخندی زدم ، کنار باغچه نشستم ،


 زانوهام رو توی بغلم جمع کردم ،  سرم رو روی زانوهام گذاشتم ،


 همیشه حسرت یه خانواده داشتم .


 از وقتی خودم رو شناختم ، توی یه روستا و کنار بی بی بودم .


 نه پدری نه مادری فقط یک تصویر مبهمی از مردی که با ماشینش


 روستا میومد و پول و خوراکی میداد میرفت .


 توی مدرسه وقتی هم کلاسی هام از مادرو پدرشون میگفتن حسرت


 میخوردم که من چرا پدرو مادر ندارم .


 اهی کشیدم درحیاط باز شد و ماشینی وارد حیاط شد صدای اهنگش گوش خراش  بود . 


از جام بلند شدم ، در ماشین باز شد .


 نگاهم به یه جفت صندل  پاشنه بلند و ناخون های که  لاک  قرمز جیغ زده بود  افتاد .


 شلوار کوتاهی که ساق پای سفیدش رو به خوبی به  نمایش گذاشته بود ،


 نگاهم بالا اومد و ....

دعا کنین مامان بشم.توروخدا یه صلوات برام بفرست مامان بشم😢😢😢
2803
انشالله فردا همین ساعت10 پارت دیگه میذارم براتون😍

نه تو رو خدا یکی دیگه بزار  

👑حسبی الله 👑         ⭐️             🌟                ⭐️                    ⭐️لیلا که شدی میفهمی مجنون تمام قصه ها نامردن⭐️
هر روز ساعت10 صبح 10پارت😉بیاینا. رمانش خیلی قشنگه.مطمئنم عاشقش میشین مثل من

یه خورده بیشتر بزار

👑حسبی الله 👑         ⭐️             🌟                ⭐️                    ⭐️لیلا که شدی میفهمی مجنون تمام قصه ها نامردن⭐️
2804
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز