تا شب فقط از درد بدن گریه کردم ، سونوگرافی رو نگاه کردم نوشته بود پنج هفته . از یک طرف پشیمون بودم و از یک طرف هم خوشحال .
رفتم بیرون که به مامانم اینا بگم که تو پذیرایی سرم گیج رفت و افتادم.
چشمم رو که باز کردم تو بیمارستان بودم ...
بیرون داشتن با پرستار حرف میزد
اومدن بالاسرم
_توبارداری ؟
یک لبخند تلخی زدم
_آره
_اینطوری نمیشه باید بری سقطش کنی
_راست میگه بچه بی پدر کی بزرگ میکنه اونم تویی که خودت جایی نداری
متوجه حرفاشون نمیشدم ، مگه من خونه پدرم نبودم چرا جایی نداشتم
_تا موقعی که این بچه رو داری جات تو خونه نیست سقطش میکنی
_نه !
_بیخود میکنی
_من اینکارو نمیکنم من دوستش دارم
_تو اصلا نمیفهمی دوست داشتن حرف نزن
_هر چی که باشم من نگهش میدارم بزرگش میکنم حتی اگر هیچکس جز خودم اونو نخواد
اونا بدون خداحافظی رفتند . شب بود و من همراه نداشتم ، پرستار رو صدا کردم اما نشنید مجبور شدم از تخت بیام پایین و خودم برم . نمیدونم چی شد فقط یادمه که توی دلم یکدفعه خالی شد.......
پایان قسمت امشب😊
👇👇
خب این دفعه زیاد گذاشتم ؟ ☺