2737
2734
عنوان

رمان عاشقانه 😍

5553 بازدید | 125 پست

سلام دیروز اعلام کردم میخوام رمان بزارم .

این رمان رو تیکه تیکه میزارم و تا آخر هفته تموم میکنم. هر قسمتی هم که میزارم اگر تیکه امشب تموم بشه آخرش مینوسم پایان که معطل نشید و برید و بیاید فردا شب ادامه اش رو بخونید . 😊


اسم رمان : ⚘ لاله های خاکی ⚘


قسمت اول پست بعدی 👇

🌼 یاد خدا آرامبخش دلهاست 🌼 تمنای دعا ⚘ رمان من که برا اساس واقعیته☺رمان عاشقانه 😍

تموم اون شبایی که با هم بودیم ، داره میاد جلوچشام . چقد با هم بیرون میرفتم. تک تک لحظاتش یادمه. هیچوقت نذاشت آب تو دلم تکون بخوره. اما دیگه عوض شده بود. واقعا نمیفهمیدم چرا ... تموم اون شبا وقتی گریه میکردم یا از سر غرور محل من نمیذاشت یا اینکه انقدر محل ام میذاشت که آخرش دعوامون میشد ، اما تموم اون دعواها همش شوخی بود . هیچوقت یادم نمیاد دعوای حسابی کرده باشیم  البته تا همین یکسال پیش.....



🌼 یاد خدا آرامبخش دلهاست 🌼 تمنای دعا ⚘ رمان من که برا اساس واقعیته☺رمان عاشقانه 😍

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢

خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍

بیا اینم لینکش

ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

تازه یک هفته بود که باهاش آشنا شده بودم ، یکی از فامیلامون معرفی اش کرد ، اومدن خواستگاری . تو همون جلسه اول مادرش باهام خیلی بد برخورد کرد ، گفت ما برای پسرمون خیلی جاها رفتیم ، اون هم چه دخترایی ولی پسرامون لیاقتش بیشتر بود و برای همین نپسندیدیم !!! واقعا نمیفهمیدم ...جای این جور حرفا اونجا نبود ، اگر دوسشون نداشتید پس چرا تعریف میکنید ازشون.‌..من اینو به این منظور گرفتم که یعنی تو دختر شایسته ای هستی که ما دنبالش بودیم....  بالاخره نوبت این رسید که بریم برای صحبت ، راستش رو بخواید اولین کسی بود که پاش به خونمون رسیده بود ، یجورایی اولین خواستگار ، من فکر میکردم تمام این صحبتا ، تمام تیکه ها همشون مال جلسه خواستگاری اند.

🌼 یاد خدا آرامبخش دلهاست 🌼 تمنای دعا ⚘ رمان من که برا اساس واقعیته☺رمان عاشقانه 😍
2731

باهاش رفتم‌ تو اتاق، نشستم روی تخت و اون هم روبروم نشست . اصلا بلد نبودم تعارف کنم خب من اولین بارم بود که با یک خواستگار روبرو میشدم ، یکم به قاب عکس تو اتاقم خیره شدم ، تا اینکه بالاخره اون شروع کرد. از علایق مون ، از رفتارهامون ، از عادت هامون ، از همه چی گفتیم ، حرفامون حدود یک ساعت طول کشید ، و این زمان کافی برای آشنایی نبود ، البته که این نظر من بود !! و بعد از اینکه از اتاق بیرون اومدم ، هیچکس از خانوادش حتی نپرسیدن که چی شد ! فقط یکدفعه پاشدند و خدافظی کردند و گفتن دو هفته دیگه برای گرفتن جواب زنگ میزنن. 

🌼 یاد خدا آرامبخش دلهاست 🌼 تمنای دعا ⚘ رمان من که برا اساس واقعیته☺رمان عاشقانه 😍
2738

بعد رفتن اونا من خیلی فکر کردم ، میخواستم از کسی نظر بخوام اما کسی دور و برم نبود ، مادرم که مدام سرش به کلاس هاش و چیزای دیگه گرم بود ، به پدرم هم که روم نمیشد بگیم ، کس دیگه ای رو هم نداشتم . برای همین مدت ها روی این موضوع فکر کردم ، اینکه اگر باهاش ازدواج کنم و یکروز به مشکل بخوریم ، یک موقع این فکر به سرم نمیاد که اگر با فلانی ازدواج کرده بودم خوشبخت بودم . نه اگر قرار بود بهش جواب مثبت بدم باید چشمم فقط اونو میدید ، نه هیچ کس دیگه ای رو ، باید زیر بار تمام مسئولیت ها و سختی ها میرفتم ؛ و این همون چیزی بود که ازش میترسیدم ... نکنه کم بیارم ، نکنه فکرم بره سمت یکی دیگه ... وای که چقدر به این موضوع فکر کردم...

🌼 یاد خدا آرامبخش دلهاست 🌼 تمنای دعا ⚘ رمان من که برا اساس واقعیته☺رمان عاشقانه 😍

یک هفته ای از این قضیه گذشته بود ، که یک روز مادرش زنگ زد و از مادرم جواب رو پرسید ، مادرم هم بدون هیچ سوالی ، گفت که دخترمون قصد داره با شخص دیگه ای ازدواج کنه و دیگه مزاحم نشن !!! مادرم تموم این حرفا رو از خودش گفت ، واقعا کس دیگه ای تو زندگی من نبود ، من قرار بود با کی ازدواج کنم ، به محض اینکه تلفن رو قطع کرد ، سریع گفتم : مامان این چه حرفی بود زدی ؟! تو حتی نظر منو هم نپرسیدی ؟

با صدای بلند گفت : چیه ؟ ندیدی چطوری تو خواستگاری سنگ رو یخمون کرد ‌و بهمون تیکه انداخت ؟! نکنه عاشق شدی ؟ خواستگار برات ریخته چرا دنبال یک بچه ننه میگردی که مادرش اینجوریه ؟!

جواب دادم : این نظر شماست ، به نظر من خیلی هم آدم خوبی بود ، کجا خواستگار ریخته ؟! مامان این تنها خواستگار منه که پاش به خونه رسیده ؟

داد زد : آره میدونم ، من که میدونم خام ات کرده ، مختو شست و شو داده ، بدبخت تو هنوز نمیدونی پسر خوب یعنی چی ... برو .. برو ... من کلاس دارم باید برم

دیگه چیزی رو نمیفهمیدم ، به نظر من اون پسر آدم معقولی بود ، تو این مدت این وقت داشتم که به همه چیز فکر کنم ، نه این نظر من نبود ... باید یک کاری میکردم ، اما اونجوری آبرو خودم رو میبردم . وای که چقدر من بدبخت بودم ، که حتی یک نفر رو نداشتم ازش بپرسم که چکار کنم. واقعا باید چکار میکردم .... یعنی باید تا ۴۰ سالگی تنها میموندم ، حالا من دیگه ۲۹ سالم بود ، بچه نبودم ، تا الان هم معلوم نبود که چند نفر رو از دست دادم . وای !!!! تو همین حس و حال بودم که خوابم برد .... با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم.

🌼 یاد خدا آرامبخش دلهاست 🌼 تمنای دعا ⚘ رمان من که برا اساس واقعیته☺رمان عاشقانه 😍

شماره ناشناس بود ، نمیدونستم کیه ، گوشی رو جواب دادم ... همون فامیلمون بود ، همه چیز رو براش توضیح دادم و با زبون بی زبونی بهش فهموندم که من راضیم . اون هم گفت باشه و من دوباره یک قرار میزارم  و با مامانش حرف میزنم. روز ها میگذشتند و من منتظر ، یجورایی مهرش به دلم افتاده بود ، نه عاشق نبودم ، اما دلم میخواست اون همسرم باشه ، هر چی میگذشت بیشتر به ویژگی های خوبش پی میبردم .... تا اینکه....


👈پایان قسمت امشب 👉 


فردا شب بیاید این پست ادامه اش رو گذاشتم ☺

🌼 یاد خدا آرامبخش دلهاست 🌼 تمنای دعا ⚘ رمان من که برا اساس واقعیته☺رمان عاشقانه 😍
هیچ وقت ناامید نشو نویسنده محبوب من از سایت ۹۸ هیی ها شروع کرد الان کلی پرفروش کتاباش، توام از اینجا ...

اسمش چیه؟

آنانکه گذشته را به خاطر نمي آورند محکوم به تکرار آنند . سانتايانا
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز