یک هفته ای از این قضیه گذشته بود ، که یک روز مادرش زنگ زد و از مادرم جواب رو پرسید ، مادرم هم بدون هیچ سوالی ، گفت که دخترمون قصد داره با شخص دیگه ای ازدواج کنه و دیگه مزاحم نشن !!! مادرم تموم این حرفا رو از خودش گفت ، واقعا کس دیگه ای تو زندگی من نبود ، من قرار بود با کی ازدواج کنم ، به محض اینکه تلفن رو قطع کرد ، سریع گفتم : مامان این چه حرفی بود زدی ؟! تو حتی نظر منو هم نپرسیدی ؟
با صدای بلند گفت : چیه ؟ ندیدی چطوری تو خواستگاری سنگ رو یخمون کرد و بهمون تیکه انداخت ؟! نکنه عاشق شدی ؟ خواستگار برات ریخته چرا دنبال یک بچه ننه میگردی که مادرش اینجوریه ؟!
جواب دادم : این نظر شماست ، به نظر من خیلی هم آدم خوبی بود ، کجا خواستگار ریخته ؟! مامان این تنها خواستگار منه که پاش به خونه رسیده ؟
داد زد : آره میدونم ، من که میدونم خام ات کرده ، مختو شست و شو داده ، بدبخت تو هنوز نمیدونی پسر خوب یعنی چی ... برو .. برو ... من کلاس دارم باید برم
دیگه چیزی رو نمیفهمیدم ، به نظر من اون پسر آدم معقولی بود ، تو این مدت این وقت داشتم که به همه چیز فکر کنم ، نه این نظر من نبود ... باید یک کاری میکردم ، اما اونجوری آبرو خودم رو میبردم . وای که چقدر من بدبخت بودم ، که حتی یک نفر رو نداشتم ازش بپرسم که چکار کنم. واقعا باید چکار میکردم .... یعنی باید تا ۴۰ سالگی تنها میموندم ، حالا من دیگه ۲۹ سالم بود ، بچه نبودم ، تا الان هم معلوم نبود که چند نفر رو از دست دادم . وای !!!! تو همین حس و حال بودم که خوابم برد .... با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم.