کینه ای نبودم ،تا آن روزِ لعنتی که ماهیِ هفت رنگِ عیدمان ،وقتی خواستم آبش را عوض کنم دستم را گاز گرفت ...من ماهی ها را بی آزار و معصوم دیده بودم ،اصلا توقِع چنین برخوردی را نداشتم ...از آن روز ، من از ماهیِ کوچکِ تویِ تنگ ، بیزار شدم و هر ثانیه آرزویِ مرگش را داشتم ،،،آبش را عوض نمی کردم ،غذایش را نمی دادم ،هربار که نگاهم به نگاهِ متظاهرِ مظلوم نمایش می افتاد ، اخم هایم را تویِ هم می کشیدم ، زیر لب لعنتش می کردم و سرم را می چرخاندم ...به قدری از گازِ ناغافلش کینه به دل گرفته بودم که بعضی شب ها دلم میخواست ، او را بیندازم توی آبِ جوش تا شاید دلم خنک شود ...این حجم رذالت و سنگ دلی از من بعید بود !شاید هم بچه بودم و کمی در تصوراتم اغراق می کردم ...فقط خواستم بگویم ؛هیچ خیانتی نابخشودنی تر از خیانت در اوجِ اعتماد نیست !!!
خیرخانوم محترم فقط میخوام یه مدت بیشتر باهاشون آشنا شم بعد هم حتما میرم خواستگاریشون
باشه چون نیتت خیره کمکت میکنم البته من اینطوری ام از بقیه بی خبرم.اولیش غرور غرور غرور.بعد یه مدت سعی کنین با بقیه مغرور باشید ولی بهش ثابت کنید اون با بقیه فرق داره براتون
یه دختر معمولی با کلی ارزوهایه قشنگ.قسم میخورم که به تک تکشون برسم.چون ارزومه پنچر شدن بدخواهامو ببینم