ولی واقعا اهمیتی نداره چه اتفاقی می افته!
من قشنگ ترین روزای زمستون رو دیدم. زشت ترین شبای تابستون جلو چشمام بود. بدترین قهوه ها و بهترین چایی ها رو تو بهترین و بدترین کافه ها خوردم. با مزخرف ترین آدما گشتم و دنبال بهترین آدما اینور و اونور رفتم. با فیلمای کمدی گریه کردم و به عشق رومئو ژولیت خندیدم. کارای بی اهمیت زیادی انجام دادم که از هیچکدوم هیچوقت پشیمون نشدم. من گند زدم ولی خودم درستش کردم.
«الان تو این لحظه که نه خوشحالم و نه ناراحت، می دونم هیچ چیز اهمیتی نداره...»