واى من يچيزى بگم تا الان نتونستم اون حجم از حسادت يا خريت يا هر چى كه اسمش بود رو توجيح كنم
من مركز خريد بودم پاساژ بعد يه طبقه بود زمين بازى داشت بچه هارو ميسپردى اونجا ميرفتى خريد پسر من ٢/٥ سالش بود گذاشتمش بعد خريد هام با شوهرم رفتم بچه رو بگيريم نمى اومد من رفتم داخل زمين نشستم پيش بچه كه بازى كنان بيارمش خودم اون موقع چند سالم بود نزديك ٣١ بعد اون خانومى كه اونجا مواظب بچه ها بود بهم گفت شما مادربزرگشى اومدى ببريش خيلى هم جدى
من كلا هنگ كردم جواب چى بدم فقط به شوهرم نگاه كردم بعد بهش گفتم خانم حالتون خوبه شوهرم داد زد بابا ديوونس بيا بريم اونروزم انقدر تيپ زده بودم حسابى بخودم رسيده بودم اون زنه هم از اون سيبلو ها بود عين گشت ارشادى ها
ولى واقعا چفكرى كرد اون حرف و به من زد ؟