ما برج 2 خونه خریدیم ماشینمونم همون موقع فروختیم بعد توی تابستون باغ پدرشوهرم اینا همیشه میوه داره خاله ی همسرمم هرهفته میومدن بعد که ما ماشینو فروختیم داماد خالش فهمید و گفت چرا فروختی همسرم گفت خونه خریدیم گفت بسلامتی مبارکه و فلان
ولی هیچ کدوم از اعضای خانوادش حتی تبریک نگفتن (خاله همسرم و شوهرش و دخترش)
با اینکه میدونم فهمیدن که ما خونه خریدیم
خلاصه گذشت
الان همون داماده ماشینشو عوض کرده مادرشوهرم اینا میخوان شیرینی بگیرن برن خونش یه سری به ما گفت من به همسرم گفتم اونا حتی تبریکم نگفتن به ما الان ما بریم خونشون؟ خلاصه به مادرشوهرم گفتش ما خونه نیستیم نمیایم
اونا هم نرفتن منتظرن که یه روز باهم بریم
حالا همسر منم میگه نه بریم زشته وفلان ولی من اصلا دوست ندارم برم